او چون فکند خویش تو خود را از شمس مغربی غزل 107

شمس مغربی

آثار شمس مغربی

شمس مغربی

او چون فکند خویش تو خود را میفکنش

1 او چون فکند خویش تو خود را میفکنش از خود شکسته است ازین بیش مشکنش

2 تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش

3 دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است کاو هیچوقت یاد نمی آید از منش

4 اینمرغ جان که طایر عالی نشیمن است عمریست تا که دور فتاد از نشیمنش

5 بیچاره بهر دانه فرود آمد از هوا در دام شد اسیر پر و بال و گردنش

6 از گلشن خیال بچنین گلخن افتاد بگرفت خسخت خاطر ازین جنس گلخنش

7 مرغان این چمن همه شب تا گه سحر باشند در خروش ز فریاد کردنش

8 جانا دل از مصاحبت تن ملول شد پیوسته ماجرا است شب و روز با منش

9 یارا چو شد اسیر قفس عندلیب جان گاه که میفرست نسیمی ز گلشنش

10 تا چون نسیم گل بدماغش گذر کند آید بیاد وصل گل و عهد سوسنش

11 باشد که بشکند قفس جسم را ز شوق مرغ روان مغربی آید بماء منش

عکس نوشته
کامنت
comment