- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 او چون فکند خویش تو خود را میفکنش از خود شکسته است ازین بیش مشکنش
2 تا شد دلم مقیم سر زلف دلبرت از یاد رفت منزل و ماوا و مسکنش
3 دل آنچنان بیاد تو مشغول گشته است کاو هیچوقت یاد نمی آید از منش
4 اینمرغ جان که طایر عالی نشیمن است عمریست تا که دور فتاد از نشیمنش
5 بیچاره بهر دانه فرود آمد از هوا در دام شد اسیر پر و بال و گردنش
6 از گلشن خیال بچنین گلخن افتاد بگرفت خسخت خاطر ازین جنس گلخنش
7 مرغان این چمن همه شب تا گه سحر باشند در خروش ز فریاد کردنش
8 جانا دل از مصاحبت تن ملول شد پیوسته ماجرا است شب و روز با منش
9 یارا چو شد اسیر قفس عندلیب جان گاه که میفرست نسیمی ز گلشنش
10 تا چون نسیم گل بدماغش گذر کند آید بیاد وصل گل و عهد سوسنش
11 باشد که بشکند قفس جسم را ز شوق مرغ روان مغربی آید بماء منش