-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است نقش شیشه گرم سنگ به مینا زده است
2 راه خوابیده به بیداری من میگرید هرکه زین دشت گذشتهست به من پا زده است
3 حسن یکتا چه جنون داشت که از ننگ دویی خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است
4 نیست یک قطرهٔ بیموج سراپای محیط جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است
5 ای سحر ضبط عنانی که از آن طرز خرام گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است
6 هر نگه رنگ خرابات دگر میریزد کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
7 دل نشد برگ طرب ورنه سرخلدکه داشت بیدماغی پر طاووس به سرها زدهاست
8 زین برودتکده هر نغمه که بر گوش خورد شور دندان بهم خورده سرما زده است
9 کس نرفتی به عدم هستی اگر جا می داشت خلقی ازتنگی این خانه به صحرا زده است
10 بگذر از پیش و پس قافلهٔ خاموشی دو لب ما دو قدم بود که یکجا زده است
11 بیدل از جرگه اوهام به در زن کاینجا عالمی لاف خرد دارد و سودا زدهاست