- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای نموده جسم و جان از کاینات هست در تاریکیت آب حیات
2 ای همه اسرار جانان کرده فاش بیش ازین در صورت حسّی مباش
3 آنچه بخشیدم ترا آن قسم کن هم نموداری بکن فاش این سخن
4 آنچه هرگز آدمی نشنیده است نه کسی دانسته و نه دیده است
5 در رموز سرّ سبحانی بخوان سر این تفسیر ربّانی بدان
6 یک زمان بر منبر وحدت برآی زنگ شرک از صورت حس بر زدای
7 حافظان عشق را آور بجوش جملهٔ ذرّات آور در خروش
8 از زبور عشق سر آغاز کن پرّ و بال مرغ معنی باز کن
9 همچو داود آیت عشّاق خوان سر آن با مذهب عشّاق ران
10 از بحار عشق جوهر بار کن این زمان دل را بهمّت یار کن
11 بر سر عشّاق جوهرها ببار چون درآمد شاخ معنیّت ببار
12 هر زمان وصفی دگر آغاز کن هر نفس سازی دگر برساز کن
13 این همه ذرّات پیدا و نهان از وجود خویشتن گردان عیان
14 این همه اشجار معنی بربرست جایشان بر خاک و باد و آذرست
15 قسمتی ده روح روحانی عشق تا بگوید راز پنهانی عشق
16 پرزنان سیمرغ وار از کوه قاف کوه بر منقار معنی بر شکاف
17 از پس قاف وجودت رخ نمای این معمّا را بمعنی برگشای
18 تو ازین صورت نه بینی جز که هیچ عاقبت افتی میان پیچ پیچ
19 گر درین صورت بمانی زار تو در میان خاک افتی خوار تو
20 کارها در صورت و معنی فتاد عقل را با عشق ازان دعوی فتاد
21 نکتهٔ سرّ عجب پیدا نمود هر دو عالم در دلم یکتا نمود
22 عقل سودا کرد بیحد بر دلم هر زمانی سخت تر شد مشکلم
23 هر زمانم از ره دیگر ببرد تا مگر ما را نماید دست برد
24 گفت این نقش خیالست این مبین راه من جوی و مراد من گزین
25 گفتمش گرراست میگوئی یقین چیست پیدا نزد من راه این چنین
26 گفت سرگردان مشو تا بنگری گرنه از دور زمانه بگذری
27 نه ترا صورت نه آن معنی بود نه ترا دنیی و نه عقبی بود
28 هرکه او از عقل بگذشت از جنون هر که او با عقل باشد ذوفنون
29 هیچ عاقل مرد دو رنگی ندید لیک یک میگشت در دو ناپدید
30 هیچکس او ترک جان و تن نگفت هیچکس بر روی آتش خوش نخفت
31 هیچکس دیدی که او خود را بکشت ور بکشت این هست کاری بس درشت
32 ناگهان عشق از کمین گاه ازل روی خود بنمود بی مکر و حیل
33 هر دو عالم را بهم بر زد بکل عقل سودایی شد اندر عین ذل
34 عقل چون عشق از برابر گاه دید در زمان از پیش تن شد ناپدید
35 وهم، از گفتار عقل بوالفضول همچو بادی بود بی رأی و اصول
36 عشق سیمرغیست کورا دام نیست عشق را آغاز هست انجام نیست
37 عشق مغز کاینات آمد مدام عشق هر چیزی کند صاحب مقام
38 عشق آدم یافت از جنّت فتاد عشق شورش بر همه عالم نهاد
39 عشق آتش بود و عقل آب ای پسر عشق خاکی و خرد باد ای پسر
40 عشق پنهان بود پیدا کرد کل عشق معشوقیست اندر عین ذل
41 عقل میخواهد جهان را پایدار عشق میخواهد که باشد پای دار
42 عشق بر منصور غالب گشته بود بود هم مطلوب و طالب گشته بود
43 عشق او را بر سر دارش کشید عشق او را کرد از جان ناپدید
44 گر کلاه عشق خواهی سر ببر از خود و هر دو جهان یکسر ببر
45 عشق لوح و عرش و کرسی بسترد عشق هرگز غیر جانان ننگرد
46 عقل ابلیس لعین از ره فکند عقل یوسف را درون چه فکند
47 جوهر عشقست بی ذات و صفت برتر از ادراک و عقل و معرفت
48 جوهر عشقست پیدا ونهان حادث عشقست این هر دو جهان
49 جوهر عشقست دریای عظیم جوهر عشقست رحمان رحیم
50 ای دل از خون میکن از تن جام ساز بعد از آن این زرق و دلق و دام ساز
51 جان خود در راه عشق ایثار کن جسم خود از عشق او بردار کن
52 بگذر از پنج و چهار و شش مبین تا شود عین عیان عین یقین
53 هفت اختر را برون کن ازدماغ از دوعالم کن تو جان و دل فراغ
54 چون نه جان ماند ونه دل جانان شوی هم ز پیدائی خود پنهان شوی
55 در میان آن فنا صد گونه راز گفت با او لیک بی او گفته باز
56 محو گردی فانی مطلق شوی در جهان عشق مستغرق شوی
57 کل یکی گردد نماند این دویی نیست آنجا جای مائی و تویی
58 جمله یک ذاتست اما بی عدد جمله یک چیزست کلّی در احد
59 چون نماند صورتت را جسم و جان اول وآخر تو باشی جاودان
60 چون تو باشی اول وآخر تویی جزو و کل را باطن و ظاهر تویی
61 از صفات و از مکان باشد خیال جمله یک گردد نیاید در زوال
62 این سخنها زان محقّق آمدست نه از آن جهل مطبّق آمدست
63 ازمعانی موحّد باشد این گر ببیند هم مکان را در مکین
64 گر هزاران کاس بر آب آوری آن زمان در اندرونش بنگری
65 هر یکی را آفتابی باشد آن چون رود خورشید خوابی باشد آن
66 گر یکی شمع آوری تاریک جای صد هزاران آینه داری بپای
67 روی هر آیینهٔ شمعی بود آن همه از پرتو لمعی بود
68 در سوی باغی اگر آبی رود هردرختی را از آن تابی بود
69 آب روی خود بهر کس وا نمود هر درختی میوهٔ پیدا نمود
70 آن همه یک آب بود از روی طور هر یکی اسمی نموده گشته دور
71 آب خود را صانع اشیا کرده است میوههای رنگ رنگ آورده است
72 هر سحرکان میوهٔ پیدا شود آن بقیمت عالمی یکتا شود
73 کوکبان سرگشته و خورشید و ماه جمله حیران گشته بر صنع اله
74 این همه معنی چو در جان باشدت در صفت فرق فراوان باشدت
75 گر هزاران قرن گندم بدروی آن همه یکی بود نبود دویی
76 چون همه یک گندست آن از عدد جمله فانی میشود اندر احد
77 ذات گندم بود آدم بر صور کی بیابد سرّ این هر بیخبر
78 گر نگفتی مرو را لاتقربا کی شدی پیدا ولاد و اقربا
79 اندرین سر بود شیطان قضول گشته ردّ و آدم آنجا شد قبول
80 گندم آدم بند راه صورتست پای تا سر غرق عین حسرتست
81 سرّ گندم مصطفی دریافتست کو سر از کونین و عالم تافتست
82 آدم مسکین کجا دانست کو کین چه بازی بود پرگفتگو
83 بود ابلیس لعین از نور ونار آدم از روی حقیقت در غبار
84 نور در ظلمت توانی یافتن ظلمت اندر نور شد نایافتن
85 چون عزازیل آدم خاکی بدید بعد از آن خود رادر آن پاکی بدید
86 گفت یا رب من ز نور مطلقم اینت خاک باطل و من بر حقم
87 هر که او خود را ببینند در میان بر کنارست از صفای صوفیان
88 من که چندین سال بر درگاه تو بودهام اندر سلوک راه تو
89 من به جز تو سجده کس را چون کنم من ازین اندیشه دل پرخون کنم
90 بهترم از خاک من صدباره تر سجدهٔ تو کردهام زیر و زبر
91 علو و سفلم در بهشت جاودان نور تحقیقم عیان اندر عیان
92 جنّت و حور و قصور، آن منست جمله اندرحکم و فرمان منست
93 سالها گردیدهام شیب و فراز تا قبولم در میان عزّ و ناز
94 من کجا و آدم خاکی کجا این سخن با من بگو یا رب چرا
95 جز تو کس را سجده نکنم تا ابد گر قبولم ور بخواهی کرد رد
96 حق تعالی گفت مرابلیس را چند سازی این زمان تلبیس را
97 او بصد چیز از تو پیشم بهتر است از هزاران همچو تو فاضلترست
98 سرّ خاکش آینهٔ کونین شد از تو تا او قرنها ما بین شد
99 آدم از خاکست و تو از آتشی او قبولی دارد و تو سرکشی
100 خاک صد باره به از آتش بود زانکه جای سرکشان آتش بود
101 من نظر دارم درین خاک ضعیف هست بر درگاه ما او بس شریف
102 انبیا زین خاک پیدا آورم لون لون از وی بصحرا آورم
103 آنچه من دانم در این خاک ای لعین سرّ اسرار هویدا و یقین
104 قرب خاک از آتش افزونتر بود گرچه آتش ذات او بر تر بود
105 دانهٔ بر خاک بسپار و برو بعد از آن صد دانهٔ دیگردرو
106 هرچه آتش را سپاری گم کند جمله را یکسر بسوزد نیک و بد
107 آدم خاکی کنون محبوب ماست جملهٔ ذرّات او مطلوب ماست
108 چون نیامد در نظر این خاک راه کار خود کردی عزازیلا تباه
109 پس ندا آمد که ای کروّبیان سجده پیش آدم آرید این زمان
110 جمله بنهادند سر را بر زمین ایستاده بود ابلیس لعین
111 حق تعالی گفت ای جاسوس راه چند خواهی کرد در آدم نگاه
112 سجده کن در پیش آدم ای لعین بعد از آن اسرار کل در وی ببین
113 گفت ابلیس ای خداوند جهان پادشاه آشکارا و نهان
114 جز تو من کس را نخواهم سجده کرد من دویی هرگز نبینم جز که فرد
115 سالها من سجدهٔ تو کردهام دایماً فرمان ذاتت بردهام
116 سجده غیر تو نخواهم کرد من این سخن فرمان نخواهم برد من
117 حق تعالی گفت آدم غیر نیست کور چشمی و ترا این سیر نیست
118 جسم آدم هم ز ما مشتق شدست سرّ او بر من همه بر حق شدست
119 تو کجا دریابی این اسرار ما گرچه سرگردان شدی در کار ما
120 لیک بر اسرار، ما داناتریم عالم الاسرار در خشک و تریم
121 سجدهٔ کن تا نگردی لعنتی گر ز ما امیدوار رحمتی
122 سجده کن یا لعنتم کن اختیار تا مکافاتت کنم در روزگار
123 گفت یا رب هر چه خواهی کن تراست آنچه میخواهی مرا ده کان سزاست
124 حق تعالی گفت مهلت بر منت طوق لعنت کردم اندر گردنت
125 نام تو کذّاب خواهم زد رقم تا بمانی تا قیامت متّهم
126 بعد از این ابلیس بود اندر کمین سر بدید و شد ورا عین الیقین
127 گفت سرّ این همین دم کشف شد زین همه مقصودم این امید بد
128 لعنت تو بهترم از رحمتست این همه رحمت چه جای لعنتست
129 هرچه خواهی کن خطاب از من مگیر زانکه هستم از خطابت ناگزیر
130 لعنت آن تست و رحمت آن تو بنده آن تست و قسمت آن تو
131 از خطاب تو دلم بیهوش گشت تا ابد از شوق این مدهوش گشت
132 ای گریزان گشته از محبوب خود پیش او یکسانست چه نیک و چه بد
133 گر طلب کاری تو چون ابلیس باش دایماً بیمکر و بی تلبیس باش
134 گر تو مرد راه بینی،تن بنه هر زمان بی صد قفا گردن بنه
135 هر که او خواری حق کرد اختیار از میان جمله آمد اختیار
136 چند خواهی کرد این تلبیس تو خود نیندیشی هم از ابلیس تو