1 سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش ماه را ماند که میتابد همی نور از رخش
2 این پریوش را اگر فردا به فردوس آورند رخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش
3 گر به بستان آید آن گلچهر با این غنج و ناز گل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش
4 آیت نصرة بسی خوانم، که از راه وصال باز گردد لشکر امید منصور از رخش
5 همچو من در هجر جانان دور باد از کام دل آنکه میدارد مرا بیموجبی دور از رخش
6 آنچه مقدور من بیچاره بود، از جان و دل رفت بر باد و نشد یک بوسه مقدور از رخش
7 دست گیرد اوحدی را بیشک، ار دستان او داستانی باز گوید پیش دستور از رخش