میبرد غیرت ز حسن تو ملک از فیض کاشانی غزل 550

فیض کاشانی

فیض کاشانی

فیض کاشانی

میبرد غیرت ز حسن تو ملک

1 میبرد غیرت ز حسن تو ملک رشک دارد بر تو خورشید فلک

2 کو ملکرا چشم و ابروی چنین کی بود حور جنانرا این نمک

3 از میانت میشوم من در گمان وز دهانت نیز می افتم بشک

4 نی توانم نفی و نی اثبات کرد دیده کس بود و نبود مشترک

5 دل ز من بردی و قصد جان کنی رحم کن بگذار با من زین دو یک

6 هم دل و هم جان چه‌سان شاید گرفت عدل کن الروح لی و القلب لک

7 فیض را گر زان دهان لطفی کنی آب حیوانی زید ور نه هلک

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر