دل ز ناوک‌های بیداد تو پیکان را گرفت از کلیم غزل 61

دل ز ناوک‌های بیداد تو پیکان را گرفت

1 دل ز ناوک‌های بیداد تو پیکان را گرفت تشنه‌لب از ابر رحمت آب باران را گرفت

2 پردلی کاری نمی‌سازد ز استیلای عشق شیر بگریزد دمی کانش نیستان را گرفت

3 سهل باشد مملکت‌گیری بامداد سپاه نام من تنها تمام اقلیم ایران را گرفت

4 تا نگاه افکنده‌ای تسخیر شهری کرده‌ای همچو بوی گل که تا برخاست بستان را گرفت

5 در کنار آفتاب افتاده دایم تیره‌روز دود آه کیست کان زلف پریشان را گرفت

6 موج ابروی ترا تا دیده از جا رفته است دیده من گرچه صد ره راه طوفان را گرفت

7 چشم ما و دیده زنجیر را طالع یکیست خواب اگر لشکر کشد نتواند ایشان را گرفت

8 کام‌بخشی‌های گردون نیست جز داد و ستد تا لب نانی عطا فرمود دندان را گرفت

9 گل به گلشن بس که از اشکم فراوان شد کلیم بلبل از گل رخنه دیوار بستان را گرفت

عکس نوشته
کامنت
comment