دل برد و حق آنست که دلبر نتوان از غالب دهلوی غزل 105

غالب دهلوی

آثار غالب دهلوی

غالب دهلوی

دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت

1 دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت

2 در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت

3 رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت

4 پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت

5 از حوصله یاری مطلب صاعقه تیزست پروانه شو اینجا ز سمندر نتوان گفت

6 هنگامه سرآمد چه زنی دم ز تظلم گر خود ستمی رفت به محشر نتوان گفت

7 در گرمروی سایه و سرچشمه نجوییم با ما سخن از طوبی و کوثر نتوان گفت

8 آن راز که در سینه نهانست نه وعظ ست بر دار توان گفت و به منبر نتوان گفت

9 کاری عجب افتاد بدین شیفته ما را مؤمن نبود غالب و کافر نتوان گفت

عکس نوشته
کامنت
comment