-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل برد و حق آنست که دلبر نتوان گفت بیداد توان دید و ستمگر نتوان گفت
2 در رزمگهش ناچخ و خنجر نتوان برد در بزمگهش باده و ساغر نتوان گفت
3 رخشندگی ساعد و گردن نتوان جست زیبندگی یاره و پرگر نتوان گفت
4 پیوسته دهد باده و ساقی نتوان خواند همواره ترا شد بت و آزر نتوان گفت
5 از حوصله یاری مطلب صاعقه تیزست پروانه شو اینجا ز سمندر نتوان گفت
6 هنگامه سرآمد چه زنی دم ز تظلم گر خود ستمی رفت به محشر نتوان گفت
7 در گرمروی سایه و سرچشمه نجوییم با ما سخن از طوبی و کوثر نتوان گفت
8 آن راز که در سینه نهانست نه وعظ ست بر دار توان گفت و به منبر نتوان گفت
9 کاری عجب افتاد بدین شیفته ما را مؤمن نبود غالب و کافر نتوان گفت