1 دل ز تاراج نگاه شعله بازش میرسد گفتن افسانه سوز و گدازش میرسد
2 طفل و محجوب است و بیباک است و معشوق رسا هرچه خواهد میتواند کرد نازش میرسد
3 چشم و زلفش اختیار عالمی دارد اسیر کشتن ما بستن اهل نیازش میرسد
1 فسونی خوانده چشمت شیشهها را که نرگسدان کند اندیشهها را
2 خدایا وحشیان را رام ما کن نخستین این تغافلپیشهها را
1 بحر عشق است و وفا گوهر پاک است اینجا کشتی چاره گران سینه چاک است اینجا
2 سیر بازار وفا محشر ارباب دل است عالم تفرقه یک دامن پاک است اینجا
1 کسی طی می تواند کرد راه ای بیابان را که پای شوق او از سبزه نشناسد مغیلان را
2 به جایی می رسد پاکیزه گوهر گرچه در اول صدف زندان نماید قطره باران نیسان را