دل که او بیخبر از روز سیاهش از سحاب اصفهانی غزل 113

سحاب اصفهانی

آثار سحاب اصفهانی

سحاب اصفهانی

دل که او بیخبر از روز سیاهش باشد

1 دل که او بیخبر از روز سیاهش باشد گو سر زلف سیاه تو گواهش باشد

2 رسم انصاف در اقلیم نکوئی نبود خاصه بیدادگری همچو تو شاهش باشد

3 شب آن کز مه رخسار تو روشن چه عجب بی نیازی اگر از پرتو ماهش باشد

4 یک شکستم به پر از سنگ جفایش نرسد گر نه شوق شکن طرف کلاهش باشد

5 گر نباشد بگل گلشن حسن تو دوام شاد از اینم که دوامی به گیاهش باشد

6 نبود غیر در میکده جائی که کسی ایمن از فتنه دوران به پناهش باشد

7 مردم از حسرت دیدار و در آن راه هنوز دیده ی حسرت من باز به راهش باشد

8 بکشد همچو فلک دست ز آزار (سحاب) گر چه او در حذر از شعله ی آهش باشد

عکس نوشته
کامنت
comment