- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل به صحرا میرود، در خانه نتوانم نشست بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست
2 گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست
3 عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست
4 زان چنین در دانهای خال او دل بستهام کندرین دام بلا بیدانه نتوانم نشست
5 هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت من چنین در خانهای بیگانه نتوانم نشست
6 من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست
7 روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست
8 عقل عیبم میکند: کافسانه خواهی شد به عشق گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست
9 گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست
10 اوحدی، گو، زهد خود میورز، من باری به نقد بشکنم پیمان، که بیپیمانه نتوانم نشست