دل و جان را از جلال الدین محمد مولوی غزل 103

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

دل و جان را در این حضرت بپالا

1 دل و جان را در این حضرت بپالا چو صافی شد رود صافی به بالا

2 اگر خواهی که ز آب صاف نوشی لب خود را به هر دردی میالا

3 از این سیلاب درد او پاک ماند که جانبازست و چست و بی‌مبالا

4 نپرد عقل جزوی زین عقیله چو نبود عقل کل بر جزو لالا

5 نلرزد دست وقت زر شمردن چو بازرگان بداند قدر کالا

6 چه گرگینست وگر خارست این حرص کسی خود را بر این گرگین ممالا

7 چو شد ناسور بر گرگین چنین گر طلی سازش به ذکر حق تعالا

8 اگر خواهی که این در باز گردد سوی این در روان و بی‌ملال آ

9 رها کن صدر و ناموس و تکبر میان جان بجو صدر معلا

10 کلاه رفعت و تاج سلیمان به هر کل کی رسد حاشا و کلا

11 خمش کردم سخن کوتاه خوشتر که این ساعت نمی‌گنجد علالا

12 جواب آن غزل که گفت شاعر بقایی شاء لیس هم ارتحالا

عکس نوشته
کامنت
comment