سر این راز بشنو از قرآن از سلطان ولد ولدنامه 131

سلطان ولد

آثار سلطان ولد

سلطان ولد

سر این راز بشنو از قرآن

1 سر این راز بشنو از قرآن که خدا گفت در حق خلقان

2 گر کنم مبتلا شما را من گه نهان و گه آشکارا من

3 گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی گاه شیرینی و گهی ترشی

4 گه نهم خوف در دل و جانتان گاه سازم ز جوع درمانتان

5 گاه در مالتان نهم نقصان گاه در روحها و در ابدان

6 گاه در کشتزار و میوه و دخل گه زنم نار در نهالۀ نخل

7 گونه گون بیشمار حادثه ‌ ها که فرستم بهر نفس ز سما

8 بر حوادث کنید صبر شما تا رسد صد هزار لطف جزا

9 هر که او صبر کرد در نجم مال بسیار برد از گنجم

10 گشت از اغنیای دین آنجا یافت از ما هر انچه داشت رجا

11 صابران را بشارت است عظیم که رسدشان ز بعد صبر نعیم

12 نکنند از بلا شکایت ها تا رسدشان ز من عنایت ها

13 لطف بینند جمله در قهرم در و گوهر شوند در بحرم

14 ظن نیکو برند در حق من از دل و جان شوند ملحق من

15 رحمت محضم و ز من هرگز بد نبینند مرد و زن هرگز

16 هرچه آید ز من بود بر جا همه جوئید آن طرف ملجا

17 هستی جمله شاهد حال اند بی زبانی و کام در قال ‌ اند

18 که همه لطفم و کرم دایم همه هستی بود بمن قایم

19 تن و جانی که هست خوش چو ارم بی تقاضا چو میدهم هر دم

20 صد هزاران نعم بجان و بتن هر دمی بی نقم بمرد و بزن

21 تن بود همچو شهر و دل سلطان عقل در وی و زیر نیکو دان

22 فکرها بر مثال لشکرها که کند وصف حال پیکرها

23 که چسان ملکهاست در پیکر بر فلکها فزود هر پیکر

24 چیست در پیکر ار بگویم من دو جهان پر شود ز شور و فتن

25 حق نگنجد در آسمان و زمین لیک گنجید در دلی بی کین

26 عرش اعظم بود یقین آن دل کاندر او کرده است حق منزل

27 آن کسی را که شد چنین دل او خوار منگر در آب ودر گل او

28 تا نگردی شقی چو دیو لعین نروی ز آسمان بزیر زمین

29 عبرتی گیر از بلیس و بترس چون رسد ترس میبر از حق درس

30 خایفان را خدا کند ایمن تا که گردند از قلق ساکن

31 امن ترسنده را رسد ز خدا ای که بی ترس میروی بخودآ

32 خوف او را بود که ترسش نیست چون شود عالم آنکه درسش نیست

33 ای خنک جان او که ترسان است چاره را از خدای پرسان است

34 گفت حق بهر تن ز آش و زنان از شراب و کباب و از بریان

35 ترش و شیرین ز دوغ واز حلوا بینهایت هزار نوع ابا

36 میوه و باغ و راغ و آب روان آفریدم برای راحتشان

37 چونکه بی خواست این کرم کردم همه را همچو دایه پروردم

38 تا کنندم قیاس و دانند این که چو خواهند من دهم بیقین

39 آن جوادی که بی سؤال دهد چون بخواهند چون نوال دهد

40 نیست این شرح را کران ای یار مردن خو ا جه کن ز نو تکرار

41 خواجه چون آن شنید رفت از دست پا برهنه زخانه بیرون جست

42 پیچ پیچان بسوی موسی رفت شد نحیف ار چه بود اول زفت

43 گشت رویش ز خوف زرد عظیم گفت درناله با کلیم کریم

44 کای خداوند و ای رسول خدا دست من گیر یک نفس برضا

45 پند دادی ز لطف و من زبله نشنیدم فتادم اندر چه

46 گر مرا عقل و بخت یار بدی امر و حکم تو اختیار بدی

47 هیچ از امر تو برون یک گام پیش ننهادمی بجستن کام

48 تو نمودی عنایت و شفقت از سر مهر و غایت رحمت

49 نشنیدم من از خری آنرا لاجرم میدهم جزا جان را

50 نزد موسی بگفت قصۀ خویش تا که مرهم نهد بر آن دل ریش

51 دست خایان و جامه ‌ ها دران گشت بر خاک پیش او غلطان

52 از غم و درد و سوز میزارید اشک خونین ز چشم میبارید

53 گفت موسی ورا در آخر کار تیر جست از کمان فغان بگذار

54 هیچ از این مرگ نیستت چاره آه از دست نفس مکاره

55 جان بخواهی سپردن ای مسکین خواه برخیز و خواه رو بنشین

56 لیک از حق بخواهم ایمانت تا رساند بحور و رضوانت

57 آخرت بهتر است از دنیا گرددت جنت ابد مأوا

58 فانی است این و آن بود باقی حق شود در جنان ترا ساقی

59 چونکه در مرگ نبودت ایمان از چنان مرگ کن چنین افغان

60 ورنه چون میبری بهم ایمان باش خوشدل سپار جان آسان

61 اینچنین مرگ زندگی است بدان بهر این زندگی فدا کن جان

62 چیست یک جان اگر هزاران جان بودت باز در ره جانان

63 عوض ذره ‌ ای ببر خورها بدل قطره ‌ ای دو صد دریا

64 جان از آن خرمن است یکدانه چه بود جان بنزد جانانه

65 ای خنک آنکه جان خود درباخت خویش را در جهان وصل انداخت

66 برهید از جهان پرغش و غل آب و گل را گذاشت زد بر دل

67 ترک لاکرد همچو مولانا گشت غواص دریم الا

68 خواجه در حال جان بداد و بمرد شاد ازو عدۀ کلیم سپرد

69 رفت از جا روانه در بیجا کرد آن وعده رازجان ملجا

70 چون ز چون سوی عالم بیچون شد روان یافت آن و بل افزون

71 شکر حق کرد کز چنان زحمت گشت آخر قرین آن رحمت

72 پس بدان ای برادر هشیار هر دلی نیست قابل اسرار

73 دانش سر برید او را سر تیغ بر خویش زد ز جهل آن خر

74 سر پنهان خزینۀ حق است همچو گنجی دفینۀ حق است

75 گنجهای دفین بتو ندهند تا نگردی امین هو ندهند

76 کی شوی خازن چنان حضرت کی بپوشی ز شاه آن خلعت

77 خانیان را نباشد این دولت نخورد هر خسی چنین نعمت

78 ور رسد سر بخاینی ناگه زود فانی شود چو آن ابله

79 جهت ابتلا دهند او را منصب خازنی درون سرا

80 تا که گردد خیانتش معلوم تا از آن خائنی شود مرجوم

81 لیک امین را شود مقام بلند گردد اندر دهان لذیذ چو قند

82 نفس را از خود ار برانی تو اندر این رزم از نرانی تو

83 سر هر چیز اولیا دانند بسته زان سر لبان و میرانند

84 نفخ صوراند در جهان ایشان مرده را جان دهند درویشان

85 کور را بیگمان نظر بخشند بیخبرراهش و خبر بخشند

86 روح آن است کو رسد زیشان غیر آن همچو ریح در انبان

87 ریح انبان بسوزنی است گرو ریح را ترک کن بروح گرو

88 روح ریحی نصیب حیوان است روح وحیی چو آب حیوان است

89 روح وحیی طلب چو میطلبی همچنانکه حسام دین چلبی

90 بود با کل چو جزء لاینفک این یقین دان و درگذر از شک

91 گشت پنهان ز ما چنان بدری فوت شد از جهان شب قدری

92 خفته بودیم و آن روان بگذشت همچو برقی از آسمان بگذشت

93 گشت مدفون ز ما چنان گنجی ماند بر جانها از آن رنجی

94 که علاجش خدای داند و بس نکند غیر حق معالجه کس

95 بعد از این چون شد از نظر پنهان چاره ‌ ای نیست غیر آه و فغان

96 گشت از فرقتش روان ویران تن ما را نماند بی وی جان

97 جان ما را جمال او بد جان درد ما را وصال او درمان

98 اینچنین فوت را چو موت شناس اگرت هست نور خیر الناس

99 اولیا را جهان بوالعجب است بویشان او برد که با ادب است

100 ننگرد سوی جسم خاکیشان چشم جان افکند بپاکیشان

101 خاک پاشان شود ز جان و ز دل روی نارد بغیر خوب چگل

102 گلشان را ورای دل داند هم ز گل هم ز دل برون راند

103 زانکه دلها نمایدش گلها پیش آن گل چه باشد این دلها

104 دل او پر ز نور پاک بود دل باقی همه هلاک شود

105 زانکه هستند پر ز کژدم و مار هر دلی را مخوان دل ای دلدار

106 دل و جان اوست دیگران همه گل او چو بحر است و باقیان ساحل

107 هست صدرش خزینۀ یزدان اندر او گنجهای بی پایان

108 بلکه عرش است آن دل بیدار تن خاکیش فرش آن انوار

109 ص و رتش ح ا مل چنان نور است گرچه از خلق عام مستور است

110 خاص خاص خداست صاحب دل گرچه جسمش بود ز آب وز گل

111 جان او دور نیست از جانان همچو موجی است دریم عمان

112 حق چو مهرو دل ولی چو فلک میزند تاب او برانس و ملک

113 میبرد هر یکی از او نوری دیو از بخششش شده حوری

114 پشه ‌ ای را کند چو عنقائی قطره ‌ ای را بسان دریائی

115 کی توانی صف ا ت او کردن تا نبری تو نفس را گردن

116 گرچه در علم و معرفت میری نرسی اندر و مگر میری

117 راه حق مردن است ای زنده دایما گریه است بی خنده

118 ترک خواب و خور است و نقل و شراب بهر این گنج شو تمام خراب

119 تا کشاند ترا در آن دریا کندت در خاص بیهمتا

120 کار تو او کند تو خوش بنشین دیده بگشا و در خود او را بین

121 خنک آن جان که او بود مقبول بی سؤالی رسد ب ه ر مسئول

122 نیست مثلش در این جهان یاری غیر او دشمن است و اغیاری

123 چون ندارد در این زمانه نظیر دامن هر خسی ز حرص مگیر

124 آنچه او را رسید از یزدان نرسد با کسی دگر میدان

125 زان ندارد مثال در عالم که فزون شد بعلم از آدم

126 هست آدم چو جسم و او چون جان مغز مغز است و سر سر نهان

127 هم برون است از منی و توئی گر شوی عاشقش رهی زدوئی

128 اولیای خدای یک گهراند در جهان تافته چو نور خوراند

129 کی کند نور راز نور جدا بوی گل با گل است در هر جا

130 هر یکی همچو موج از آن دریا سر زده رفته تا بر اوج سما

131 بی خور و خواب زنده چون ملک ‌ اند همچو خورشید و ماه بر فلک ‌ اند

132 هم فلک هم ملک غلامان اند گردشان همچو چرخ گردانند

133 نور حق آب و جسمشان چون جو حق از ایشان همینماید رو

134 زندگیشان ز حق بود نه زجان دلشان ز اصبعین حق جنبان

135

عکس نوشته
کامنت
comment