دل همی خواهد از آن پسته از ظهیر فاریابی قصیده 21

1 دل همی خواهد از آن پسته که شکّر گیرد جان طمع دارد از آن لعل که گوهر گیرد

2 پسته تنگ تو از بهر علاج دل من ای بسا ورد شکفته که به شکّر گیرد

3 روی من از پی طرف کمرت هر لحظه ای بسا گوهر ناسفته که در زر گیرد

4 جان من وقت بخور سر مشکین زلفت از دل و سینه من مجمر و آذر گیرد

5 سرو تو بر ز سمن دارد و دل می خواهد که از آن سرو قدت برگ سمن بر گیرد

6 تن من شد چو رسن زلف تو چنبر،چه شود که رسن باز دلم گوشه چنبر گیرد؟

7 دم هر روزه گرمم چو به تو در نگرفت آه هر صبحی سر دم به تو کی در گیرد ؟

8 هرکه خواهد که سمن باردهد سرو او را پای یار چو تو سرو سمنی بر گیرد

9 در رکاب غم تو دل به مرادی نرسد گر نه فتراک شهنشاه مظفر گیرد

10 شیر سرخ آنک اگر دست دهد آهو را از سر قوت دل پای غضنفر گیرد

11 چون سکندر شود آن روز که بر تخت شود آب حیوان کشد آنگاه که ساغر گیرد

12 ای فلک قدر که گر از تو اجازت یابد نسر طائر سر تیر تو به شهپر گیرد

13 بخت از ین خیمه سر بافته سیم طناب بر سر فرق فلک سای تو افسر گیرد

14 ماه از این بحر گرانمایه ناسفته دُرَر گردن ملک تو را حجله به زیور گیرد

15 تویی آن شاه هنرمند که تیغ تو چو صبح ملک عالم به یکی ضربت خنجر گیرد

16 یک شَرر ز آتش خشم تو اگر چرخ اثیر پیش این گنبد گردنده اخضر گیرد

17 فلک از هیبت آن جنبش زیبق یابد اختر از شعله آن سوزش اخگر گیرد

18 عنفت ار پای نهد دود ز دریا خیزد لطفت از دست کشد در ز سمندر گیرد

19 گر چه بیگانه بود مهر چو روی تو بدید نکند هیچ تکلف در خاور گیرد

20 ورچه گمراه بود خصم که زخمت بخورد نکند هیچ توقف ره محشر گیرد

21 لشکرت -حاطهم الله - چو پی خصم روند بخدا گر رهشان سدّ سکندر گیرد

22 این شود رعد گه مشعله چون نعره زند وان شود برق گه حمله چو خنجر گیرد

23 وز نشان و اثر میخ سم مرکبشان چون فلک روی زمین صورت اختر گیرد

24 شهریارا خبر باد قران می دادند که همه روی زمین زعزع و صر صر گیرد

25 باد در عهد تو کی زهره آن داشت که او خاک پای تو نه چون تاج بسر بر گیرد ؟!

26 گرد از باد برانگیزی اگر فرمانت نه چو فرمان سلیمان پیمبر گیرد

27 کامکارا چو ظهیر از شرف نظم لطیف به گه مدحت تو خامه و دفتر گیرد

28 بهر او دست زمان دفتر افلاک آرد پیش او تیر فلک خامه و محور گیرد

29 لیکن این هر دو مُسخّر شده فرمانت خوش نباشد که چو من ذره مسخر گیرد

30 هرکجا دور فلک تیر جفا اندازد سپر سینه او دهر برابر دارد

31 تا یقین باشد بر خلق که شیر و شمشیر خصم بی مر شکند آهوی بی مر گیرد

32 تیغ قهر تو چنان باد که خاقان شکند شیر نام تو چنان باد که قیصر گیرد