همی رفت پیران از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 4

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

همی رفت پیران پر از درد و بیم

1 همی رفت پیران پر از درد و بیم شد از کار رستم دلش به دو نیم

2 بیامد بنزدیک ایران سپاه خروشید کای مهتر رزم خواه

3 شنیدم کزین لشکر بی شمار مرا یاد کردی بهنگام کار

4 خرامیدم از پیش آن انجمن بدین انجمن تا چه خواهی ز من

5 بدو گفت رستم که نام تو چیست بدین آمدن رای و کام تو چیست

6 چنین داد پاسخ که پیران منم سپهدار این شیر گیران منم

7 ز هومان ویسه مرا خواستی بخوبی زبان را بیاراستی

8 دلم تیز شد تا تو از مهتران کدامی ز گردان جنگ آوران

9 بدو گفت من رستم زابلی زره‌دار با خنجر کابلی

10 چو بشنید پیران ز پیش سپاه بیامد بر رستم کینه خواه

11 بدو گفت رستم که ای پهلوان درودت ز خورشید روشن روان

12 هم از مادرش دخت افراسیاب که مهر تو بیند همیشه بخواب

13 بدو گفت پیران که ای پیلتن درودت ز یزدان و از انجمن

14 ز نیکی دهش آفرین بر تو باد فلک را گذر بر نگین تو باد

15 ز یزدان سپاس و بدویم پناه که دیدم ترا زنده بر جایگاه

16 زواره فرامرز و زال سوار که او ماند از خسروان یادگار

17 درستند و شادان دل و سرفراز کزیشان مبادا جهان بی‌نیاز

18 بگویم ترا گر نداری گران گله کردن کهتر از مهتران

19 بکشتم درختی بباغ اندرون که بارش کبست آمد و برگ خون

20 ز دیده همی آب دادم برنج بدو بد مرا زندگانی و گنج

21 مرا زو همه رنج بهر آمدست کزو بار تریاک زهر آمدست

22 سیاوش مرا چون پدر داشتی به پیش بدیها سپر داشتی

23 بسا درد و سختی و رنجا که من کشیدم ازان شاه و زان انجمن

24 گوای من اندر جهان ایزدست گوا خواستن دادگر را بدست

25 که اکنون برآمد بسی روزگار شنیدم بسی پند آموزگار

26 که شیون نه برخاست از خان من همی آتش افروزد از جان من

27 همی خون خروشم بجای سرشک همیشه گرفتارم اندر پزشک

28 ازین کار بهر من آمد گزند نه بر آرزو گشت چرخ بلند

29 ز تیره شب و دیده‌ام نیست شرم که من چند جوشیده‌ام خون گرم

30 ز کار سیاوش چو آگه شدم ز نیک و ز بد دست کوته شدم

31 میان دو کشور دو شاه بلند چنین خوارم و زار و دل مستمند

32 فرنگیس را من خریدم بجان پدر بر سر آورده بودش زمان

33 بخانه نهانش همی داشتم برو پشت هرگز نه برگاشتم

34 بپاداش جان خواهد از من همی سر بدگمان خواهد از من همی

35 پر از دردم ای پهلوان از دو روی ز دو انجمن سر پر از گفتگوی

36 نه راه گریزست ز افراسیاب نه جای دگر دارم آرام و خواب

37 همم گنج و بوم است و هم چارپای نبینم همی روی رفتن بجای

38 پسر هست و پوشیده‌رویان بسی چنین خسته و بستهٔ هر کسی

39 اگر جنگ فرماید افراسیاب نماند که چشم اندر آید بخواب

40 بناکام لشکر باید کشید نشاید ز فرمان او آرمید

41 بمن بر کنون جای بخشایشست سپاه اندر آوردن آرایشست

42 اگر نیستی بر دلم درد و غم ازین تخمه جز کشتن پیلسم

43 جز او نیز چندی دلیر و جوان که در جنگ سیر آمدند از روان

44 ازین پس مرا بیم جانست نیز سخن چند گویم ز فرزند و چیز

45 به پیروزگر بر تو ای پهلوان که از من نباشی خلیده‌روان

46 ز خویشان من بد نداری نهان براندیشی از کردگار جهان

47 بروشن روان سیاوش که مرگ مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ

48 گر ایدونکه جنگی بود هم گروه تلی کشته بینی ببالای کوه

49 کشانی و سقلاب و شگنی و هند ازین مرز تا پیش دریای سند

50 ز خون سیاوش همه بیگناه سپاهی کشیده بدین رزمگاه

51 ترا آشتی بهتر آید که جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ

52 نگر تا چه بینی تو داناتری برزم دلیران تواناتری

53 ز پیران چو بشنید رستم سخن نه بر آرزو پاسخ افگند بن

54 بدو گفت تا من بدین رزمگاه کمر بسته‌ام با دلیران شاه

55 ندیدستم از تو به جز راستی ز ترکان همه راستی خواستی

56 پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ نه خوبست و داند همی کوه و سنگ

57 چو کین سر شهریاران بود سر و کار با تیرباران بود

58 کنون آشتی را دو راه ایدرست نگر تا شما را چه اندرخورست

59 یکی آنک هر کس که از خون شاه بگسترد بر خیره این رزمگاه

60 ببندی فرستی بر شهریار سزد گر نفرماید این کارزار

61 گنهکار خون سر بیگناه سزد گر نباشد بدین رزمگاه

62 و دیگر که با من ببندی کمر بیایی بر شاه پیروزگر

63 ز چیزی که ایدر بمانی همی تو آن را گرانمایه دانی همی

64 بجای یکی ده بیابی ز شاه مکن یاد بنگاه توران سپاه

65 بدل گفت پیران که ژرفست کار ز توران شدن پیش آن شهریار

66 دگر چون گنه کار جوید همی دل از بیگناهان بشوید همی

67 بزرگان و خویشان افراسیاب که با گنج و تختند و با جاه و آب

68 ازین در کجا گفت یارم سخن نه سر باشد این آرزو را نه بن

69 چو هومان و کلباد و فرشیدورد کجا هست گودرز زیشان بدرد

70 همه زین شمارند و این روی نیست مر این آب را در جهان جوی نیست

71 مرا چارهٔ خویش باید گرفت ره جست را پیش باید گرفت

72 بدو گفت پیران که ای پهلوان همیشه جوان باش و روشن‌روان

73 شوم بازگویم بگردان همین بمنشور و شنگل بخاقان چین

74 هیونی فرستم بافراسیاب بگویم سرش را برآرم ز خواب

75 و زانجا بیامد بلشکر چو باد کسی را که بودند ویسه نژاد

76 یکی انجمن کرد و بگشاد راز چنین گفت کامد نشیب و فراز

77 بدانید کین شیر دل رستمست جهانگیر و از تخمهٔ نیرمست

78 بزرگان و شیران زابلستان همه نامداران کابلستان

79 چنو کینه‌ور باشد و رهنمای سواران گیتی ندارند پای

80 چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس بناکام رزمی بود با فسوس

81 ز ترکان گنهکار خواهد همی دل از بیگناهان بکاهد همی

82 که دانی که ایدر گنهکار نیست دل شاه ازو پر ز تیمار نیست

83 نگه کن که این بوم ویران شود بکام دلیران ایران شود

84 نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه

85 همی گفتم این شوم بیداد را که چندین مدار آتش و باد را

86 که روزی شوی ناگهان سوخته خرد سوخته چشم دل دوخته

87 نکرد آن جفاپیشه فرمان من نه فرمان این نامدار انجمن

88 بکند این گرانمایگان را ز جای نزد با دلیر و خردمند رای

89 ببینی که نه شاه ماند نه تاج نه پیلان جنگی نه این تخت عاج

90 بدین شاددل شاه ایران بود غم و درد بهر دلیران بود

91 دریغ آن دلیران و چندین سپاه که با فر و برزند و با تاج و گاه

92 بتاراج بینی همه زین سپس نه برگردد از رزمگه شاد کس

93 بکوبند ما را بنعل ستور شود آب این بخت بیدار شور

94 ز هومان دل من بسوزد همی ز رویین روان برفروزد همی

95 دل رستم آگنده از کین اوست بروهاش یکسر پر از چین اوست

96 پر از غم شوم پیش خاقان چین بگویم که ما را چه آمد ز کین

97 بیامد بنزدیک خاقان چو گرد پر از خون رخ و دیده پر آب زرد

98 سراپردهٔ او پر از ناله دید ز خون کشته بر زعفران لاله دید

99 ز خویشان کاموس چندی سپاه بنزدیک خاقان شده دادخواه

100 همی گفت هر کس که افراسیاب ازین پس بزرگی نبیند بخواب

101 چرا کین پی افگند کش نیست مرد که آورد سازد بروز نبرد

102 سپاه کشانی سوی چین شویم همه دیده پر آب و باکین شویم

103 ز چین و ز بربر سپاه آوریم که کاموس را کینه‌خواه آوریم

104 ز بزگوش و سگسار و مازندران کس آریم با گرزهای گران

105 مگر سیستان را پر آتش کنیم بریشان شب و روز ناخوش کنیم

106 سر رستم زابلی را بدار برآریم بر سوگ آن نامدار

107 تنش را بسوزیم و خاکسترش همی برفشانیم گرد درش

108 اگر کین همی جوید افراسیاب نه آرام باید که یابد نه خواب

109 همی از پی دوده هر کس بدرد ببارید بر ارغوان آب زرد

110 چو بشنید پیران دلش خیره گشت ز آواز ایشان رخش تیره گشت

111 بدل گفت کای زار و بیچارگان پر از درد و تیمار و غمخوارگان

112 ندارید ازین اگهی بی‌گمان که ایدر شما را سرآمد زمان

113 ز دریا نهنگی بجنگ آمدست که جوشنش چرم پلنگ آمدست

114 بیامد بخاقان چنین گفت باز که این رزم کوتاه ما شد دراز

115 از این نامداران هر کشوری ز هر سو که بد نامور مهتری

116 بیاورد و این رنجها شد به باد کجا خیزد از کار بیداد داد

117 سر شاه کشور چنین گشته شد سیاوش بر دست او کشته شد

118 بفرمان گرسیوز کم خرد سر اژدها را کسی نسپرد

119 سیاوش جهاندار و پرمایه بود ورا رستم زابلی دایه بود

120 هر آنگه که او جنگ و کین آورد همی آسمان بر زمین آورد

121 نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل نه کوه بلند و نه دریای نیل

122 بسندست با او به آوردگاه چو آورد گیرد به پیش سپاه

123 یکی رخش دارد بزیر اندرون که گویی روان شد که بیستون

124 کنون روز خیره نباید شمرد که دیدند هر کس ازو دستبرد

125 یکی آتش آمد ز چرخ کبود دل ما شد از تف او پر ز دود

126 کنون سر بسر تیزهش بخردان بخوانید با موبدان و ردان

127 ببینید تا چارهٔ کار چیست بدین رزمگه مرد پیکار کیست

128 همی رای باید که گردد درست از آغاز کینه نبایست جست

129 مگر زین بلا سوی کشور شویم اگر چند با بخت لاغر شویم

130 ز پیران غمی گشت خاقان چین بسی یاد کرد از جهان آفرین

131 بدو گفت ما را کنون چیست روی چو آمد سپاهی چنین جنگجوی

132 چنین گفت شنگل که ای سرفراز چه باید کشیدن سخنها دراز

133 بیاری افراسیاب آمدیم ز دشت و ز دریای آب آمدیم

134 بسی باره و هدیه‌ها یافتیم ز هر کشوری تیز بشتافتیم

135 بیک مرد سگزی که آمد بجنگ چرا شد چنین بر شما کار تنگ

136 ز یک مرد ننگست گفتن سخن دگرگونه‌تر باید افگند بن

137 اگر گرد کاموس را زو زمان بیامد نباید شدن بدگمان

138 سپیده‌دمان گرزها برکشیم وزین دشت یکسر سراندر کشیم

139 هوا را چو ابر بهاران کنیم بریشان یکی تیرباران کنیم

140 ز گرد سواران و زخم تبر نباید که داند کس از پای سر

141 شما یکسره چشم بر من نهید چو من برخروشم دمید و دهید

142 همانا که جنگ‌آوران صد هزار فزون باشد از ما دلیر و سوار

143 ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم همه پاک ناکشته بیجان شدیم

144 چنان دان که او ژنده پیلست مست به آوردگه شیر گیرد بدست

145 یکی پیل‌بازی نمایم بدوی کزان پس نیارد سوی رزم روی

146 چو بشنید لشکر ز شنگل سخن جوان شد دل مرد گشته کهن

147 بدو گفت پیران کانوشه بدی روان را بپیگار توشه بدی

148 همه نامداران و خاقان چین گرفتند بر شاه هند آفرین

149 چو پیران بیامد بپرده سرای برفتند پرمایه ترکان ز جای

150 چو هومان و نستیهن و بارمان که با تیغ بودند گر با سنان

151 بپرسید هومان ز پیران سخن که گفتارشان بر چه آمد به بن

152 همی آشتی را کند پایگاه و گر کینه جوید سپاه از سپاه

153 بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت سپه گشت با او به پیگار جفت

154 غمی گشت هومان ازان کار سخت برآشفت با شنگل شوربخت

155 به پیران چنین گفت کز آسمان گذر نیست تا بر چه گردد زمان

156 بیامد بره پیش کلباد گفت که شنگل مگر با خرد نیست جفت

157 بباید شدن یک زمان زین میان نگه کرد باید بسود و زیان

158 ببینی کزین لشکر بی‌کران جهانگیر و با گرزهای گران

159 دو بهره بود زیر خاک اندرون کفن جوشن و ترگ شسته بخون

160 بدو گفت کلباد ای تیغ زن بدو گفت کلباد ای تیغ زن

161 تن خویش یکباره غمگین مکن مگر کز گمان دیگر اید سخن

162 بنا آمده کار دل را بغم سزد گر نداری نباشی دژم

163 وزین روی رستم یلان را بخواند سخنهای بایسته چندی براند

164 چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو فریبرز و گستهم و خراد نیو

165 چو گرگین کارآزموده سوار چو بیژن فروزندهٔ کارزار

166 تهمتن چنین گفت با بخردان هشیوار و بیدار دل موبدان

167 کسی را که یزدان کند نیکبخت سزاوار باشد ورا تاج و تخت

168 جهانگیر و پیروز باشد بجنگ نباید که بیند ز خود زور چنگ

169 ز یزدان بود زور ما خود کییم بدین تیره خاک اندرون بر چییم

170 بباید کشیدن گمان از بدی ره ایزدی باید و بخردی

171 که گیتی نماند همی بر کسی نباید بدو شاد بودن بسی

172 همی مردمی باید و راستی ز کژی بود کمی و کاستی

173 چو پیران بیامد بر من دمان سخن گفت با درد دل یک زمان

174 که از نیکوی با سیاوش چه کرد چه آمد برویش ز تیمار و درد

175 فرنگیس و کیخسرو از اژدها بگفتار و کردار او شد رها

176 ابا آنک اندر دلم شد درست که پیران بکین کشته آید نخست

177 برادرش و فرزند در پیش اوی بسی با گهر نامور خویش اوی

178 ابر دست کیخسرو افراسیاب شود کشته این دیده‌ام من بخواب

179 گنهکار یک تن نماند بجای مگر کشته افگنده در زیر پای

180 و لیکن نخواهم که بر دست من شود کشته این پیر با انجمن

181 که او را به جز راستی پیشه نیست ز بد بر دلش راه اندیشه نیست

182 گر ایدونک باز آرد این را که گفت گناه گذشته بباید نهفت

183 گنهکار با خواسته هرچ بود سپارد بما کین نباید فزود

184 ازین پس مرا جای پیکار نیست به از راستی در جهان کار نیست

185 ورین نامداران ابا تخت و پیل سپاهی بدین سان چو دریای نیل

186 فرستند نزدیک ما تاج و گنج ازایشان نباشیم زین پس برنج

187 نداریم گیتی بکشتن نگاه که نیکی‌دهش را جز اینست راه

188 جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت نباید همه بهر یک نیک‌بخت

189 چو بشنید گودرز بر پای خاست بدو گفت کای مهتر راد و راست

190 ستون سپاهی و زیبای گاه فروزان بتو شاه و تخت و کلاه

191 سر مایهٔ تست روشن خرد روانت همی از خرد بر خورد

192 ز جنگ آشتی بی‌گمان بهترست نگه کن که گاوت بچرم اندرست

193 بگویم یکی پیش تو داستان کنون بشنو از گفتهٔ باستان

194 که از راستی جان بدگوهران گریزد چو گردون ز بار گران

195 گر ایدونک بیچاره پیمان کند بکوشد که آن راستی بشکند

196 چو کژ آفریدش جهان آفرین تو مشنو سخن زو و کژی مبین

197 نخستین که ما رزمگه ساختیم سخن رفت زین کار و پرداختیم

198 ز پیران فرستاده آمد برین که بیزارم از دشت وز رنج و کین

199 که من دیده دارم همیشه پر آب ز گفتار و کردار افراسیاب

200 میان بسته‌ام بندگی شاه را نخواهم بر و بوم و خرگاه را

201 بسی پند و اندرز بشنید و گفت کزین پس نباشد مرا جنگ جفت

202 شوم گفت بپسیچم این کار تفت بخویشان بگویم که ما را چه رفت

203 مرا تخت و گنجست و هم چارپای بدیشان نمایم سزاوار جای

204 چو گفت این بگفتیم کاری رواست بتوران ترا تخت و گنج و نواست

205 یکی گوشه‌ای گیر تا نزد شاه ز تو آشکارا نگردد گناه

206 بگفتیم و پیران برین بازگشت شب تیره با دیو انباز گشت

207 هیونی فرستاد نزدیک شاه که لشکر برآرای کامد سپاه

208 تو گفتی که با ما نگفت این سخن نه سر بود ازان کار هرگز نه بن

209 کنون با تو ای پهلوان سپاه یکی دیگر افگند بازی براه

210 جز از رنگ و چاره نداند همی ز دانش سخن برفشاند همی

211 کنون از کمند تو ترسیده شد روا بد که ترسیده از دیده شد

212 همه پشت ایشان بکاموس بود سپهبد چو سگسار و فر طوس بود

213 سر بخت کاموس برگشته دید بخم کمند اندرش کشته دید

214 در آشتی جوید اکنون همی نیارد نشستن بهامون همی

215 چو داند که تنگ اندر آمد نشیب بکار آورد بند و رنگ و فریب

216 گنهکار با گنج و با خواسته که گفتست پیش آرم آراسته

217 ببینی که چون بردمد زخم کوس بجنگ اندر آید سپهدار طوس

218 سپهدار پیران بود پیش رو که جنگ آورد هر زمان نوبنو

219 دروغست یکسر همه گفت اوی نشاید جز او اهرمن جفت اوی

220 اگر بشنوی سر بسر پند من نگه کن ببهرام فرزند من

221 سپه را بدان چاره اندر نواخت ز گودرزیان گورستانی بساخت

222 که تا زنده‌ام خون سرشک منست یکی تیغ هندی پزشک منست

223 چو بشنید رستم بگودرز گفت که گفتار تو با خرد باد جفت

224 چنین است پیران و این راز نیست که او نیز با ما همواز نیست

225 ولیکن من از خوب کردار اوی نجویم همی کین و پیکار اوی

226 نگه کن که با شاه ایران چه کرد ز کار سیاوش چه تیمار خورد

227 گر از گفتهٔ خویش باز آید اوی بنزدیک ما رزم‌ساز آید اوی

228 بفتراک بر بسته دارم کمند کجا ژنده پیل اندرآرم ببند

229 ز نیکو گمان اندر آیم نخست نباید مگر جنگ و پیکار جست

230 چنو باز گردد ز گفتار خویش ببیند ز ما درد و تیمار خویش

231 برو آفرین کرد گودرز و طوس که خورشید بر تو ندارد فسوس

232 بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ سخنهای پیران نگیرد فروغ

233 مباد این جهان بی سرو تاج شاه تو بادی همیشه ورا پیش‌گاه

234 چنین گفت رستم که شب تیره گشت ز گفتارها مغزها خیره گشت

235 بباشیم و تا نیم‌شب می خوریم دگر نیمه تیمار لشکر بریم

236 ببینیم تا کردگار جهان برین آشکارا چه دارد نهان

237 بایرانیان گفت کامشب بمی یکی اختری افگنم نیک‌پی

238 که فردا من این گرز سام سوار بگردن بر آرم کنم کارزار

239 از ایدر بران سان شوم سوی جنگ بدانگه کجا پای دارد نهنگ

240 سراپرده و افسر و گنج و تاج همان ژنده پیلان و هم تخت عاج

241 بیارم سپارم بایرانیان اگر تاختن را ببندم میان

242 برآمد خروشی ز جای نشست ازان نامداران خسروپرست

243 سوی خیمهٔ خویش رفتند باز بخواب و بسایش آمد نیاز

244 چو خورشید بنمود رخشان کلاه چو سیمین سپر دید رخسار ماه

245 بترسید ماه از پی گفت و گوی بخم اندر امد بپوشید روی

246 تبیره برآمد ز درگاه طوس شد از گرد اسپان زمین ابنوس

247 زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد بپوشید رستم سلیح نبرد

248 سوی میمنه پور کشواد بود که با جوشن و گرز پولاد بود

249 فریبرز بر میسره جای جست دل نامداران ز کینه بشست

250 بقلب اندرون طوس نوذر بپای نماند آن زمان بر زمین نیز جای

251 تهمتن بیامد بپیش سپاه که دارد یلان را ز دشمن نگاه

252 و زان روی خاقان بقلب اندرون ز پیلان زمین چون کهٔ بیستون

253 ابر میمنه کندر شیر گیر سواری دلاور بشمشیر و تیر

254 سوی میسره جنگ دیده گهار زمین خفته در زیر نعل سوار

255 همی گشت پیران به پیش سپاه بیامد بر شنگل رزم‌خواه

256 بدو گفت کای نامبردار هند ز بربر بفرمان تو تا بسند

257 مرا گفته بودی که فردا پگاه ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه

258 وزان پس ز رستم بجویم نبرد سرش را ز ابر اندرآرم بگرد

259 بدو گفت شنگل من از گفت خویش نگردم نبینی ز من کم و بیش

260 هم اکنون شوم پیش این گرد گیر تنش را کنم پاره پاره بتیر

261 ازو کین کاموس جویم بجنگ بایرانیان بر کنم کار تنگ

262 هم آنگه سپه را بسه بهر کرد بزد کوس وز دشت برخاست گرد

263 برفتند یک بهره با ژنده پیل سپه بود صف برکشیده دو میل

264 سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار همه پاک با افسر و گوشوار

265 بیاراسته گردن از طوق زر میان بند کرده بزرین کمر

266 فروهشته از پیل دیبای چین نهاده برو تخت و مهدی زرین

267 برآمد دم نالهٔ کرنای برفتند پیلان جنگی ز جای

268 بیامد سوی میسره سی هزار سواران گردنکش و نیزه‌دار

269 سوی میمنه سی هزار دگر کمان برگرفتند و چینی سپر

270 بقلب اندرون پیل و خاقان چین همی برنوشتند روی زمین

271 جهان سربسر آهنین گشته بود بهر جایگه‌بر تلی کشته بود

272 ز بس نالهٔ نای و بانگ درای زمین و زمان اندر آمد ز جای

273 ز جوش سواران و از دار و گیر هوا دام کرگس بد از پر تیر

274 کسی را نماند اندر آن دشت هوش ز بانگ تبیره شده کره گوش

275 همی گشت شنگل میان دو صف یکی تیغ هندی گرفته بکف

276 یکی چتر هندی بسر بر بپای بسی مردم از دنبر و مرغ و مای

277 پس پشت و دست چپ و دست راست بجنگ اندر آورده زان سو که خواست

278 چو پیران چنان دید دل شاد کرد ز رزم تهمتن دل آزاد کرد

279 بهومان چنین گفت کامروز کار بکام دل ما کند روزگار

280 بدین ساز و چندین سوار دلیر سرافراز هر یک بکردار شیر

281 تو امروز پیش صف اندر مپای یک امروز و فردا مکن رزم رای

282 پس پشت خاقان چینی بایست که داند ترا با سواری دویست

283 که گر زابلی با درفش سیاه ببیند ترا کار گردد تباه

284 ببینیم تا چون بود کار ما چه بازی کند بخت بیدار ما

عکس نوشته
کامنت
comment