-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به زال ستمدیده رفت آگهی که گشت از فرامرز،گیتی تهی
2 بزد آه و بگسست از لب،نفس همی زد سر خویش را بر قفس
3 همی گفت کای بیوفا روزگار برآوردی از ما به یک ره دمار
4 همان خواهرانش خبر یافتند زگیتی همه روی برتافتند
5 به خنجر بریدند عنبر کمند به فندق شخودند بادام وقند
6 ز نرگس،شب وروز در ریختند به مشک سیه خاک بربیختند
7 شب وروز،گریه شد کارشان زدن دست بر سینه،کردارشان
8 هرآن کس کزین داستان یاد کرد دلش گشت از کین بهمن به درد
9 زکار فرامرز پرداختیم جهان ار ازین سوز بگداختیم
10 جهان ای برادر نماند به کس دل اندر جهان آفرین بند وبس