- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رفت یک روزی مگر بهلول مست در بر هارون و بر تختش نشست
2 خیل او چندان زدندش چوب و سنگ کز تن او خون روان شد بیدرنگ
3 چون بخورد آن چوب بگشاد او زفان گفت هارون را که ای شاه جهان
4 یک زمان کاین جایگه بنشستهام از قفا خوردن ببین چون خستهام
5 تو که اینجا کردهٔ عمری نشست بس که یک یک بند خواهندت شکست
6 یک نفس را من بخوردم آن خویش وای بر تو زانچه خواهی داشت پیش