1 با سنایی سره بود او چو یکی دانگ نداشت چون دو دانگش به هم افتاد به غایت بد شد
2 به قبول دو سه نسناس به نزدیک خران گر چه دی بیخردی بود کنون بخرد شد
3 راست چون تا که جز آحاد شماریش نبود چون مگس بر سر او رید نهش نهصد شد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 هر که در عاشقی تمام بود پخته خوانش اگر چه خام بود
2 آنکه او شاد گردد از غم عشق خاص دانش اگر چه عام بود
1 بندهٔ یک دل منم بند قبای ترا چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا
2 خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار من ننشانم ز جان باد هوای ترا
1 باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را
2 باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به