- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر سر منبر امامی رفته بود گرم گشته این سخن میگفته بود
2 کو خداوندیست بی چون و چرا هرگزش بر دامن آن کبریا
3 از مذلت ذرهٔ ننشست گرد نه نشیند نیز کو پاکست و فرد
4 بیدلی را این سخن آمد بگوش بانگ بر زد گفت ای جاهل خموش
5 زانکه خود گرد مذلت گر رواست دایماً بر دامن آن کبریاست
6 این همه خاکی نمیبینی مدام تا ابد گرد مذلت این تمام
7 دامن آن کبریا کرده بدست کرده چون گردی بران دامن نشست
8 آدمی را هست همچون حق یکی نیست حق را همچو خویشی بیشکی
9 لاجرم مردم همه در کار اوست منتظر بنشستهٔ دیدار اوست