در از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) غزل 2450

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری

1 در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری و آن لطف بی‌حد زان کند تا هیچ از حد نگذری

2 با صوفیان صاف دین در وجد گردی همنشین گر پای در بیرون نهی زین خانقاه شش دری

3 داری دری پنهان صفت شش در مجو و شش جهت پنهان دری که هر شبی زان در همی‌بیرون پری

4 چون می‌پری بر پای تو رشته خیالی بسته‌اند تا واکشندت صبحدم تا برنپری یک سری

5 بازآ به زندان رحم تا خلقتت کامل شدن هست این جهان همچون رحم این جمله خون زان می‌خوری

6 جان را چو بررویید پر شد بیضه تن را شکست جان جعفر طیار شد تا می‌نماید جعفری

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر