- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جوانی پاکباز پاکرو بود که با پاکیزه رویی در کرو بود
2 چنین خواندم که در دریای اعظم به گردابی درافتادند با هم
3 چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد
4 همی گفت از میان موج و تشویر مرا بگذار و دست یار من گیر
5 در این گفتن جهان بر وی برآشفت شنیدندش که جان می داد و می گفت
6 حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند یاری فراموش
7 چنین کردند یاران زندگانی ز کار افتاده بشنو تا بدانی
8 که سعدی راه و رسم عشقبازی چنان داند که در بغداد تازی
9 دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فرو بند
10 اگر مجنون لیلی زنده گشتی حدیث عشق از این دفتر نبشتی