- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 یک حکیمی بود دانا در جهان بر ضمیر او شده حکمت عیان
2 سیر کرده جملهٔ آفاق را او شمرده نقش این نه طاق را
3 چون بسوی کعبهٔ جان شد روان تا ببیند سالک دل را عیان
4 ناگهی باعامیی همراه شد از طریق حال او آگاه شد
5 گفت ای یار عزیز هوشمند در کدامین ملک باشی پای بند
6 گفت در ملک عراقم منزل است در زمینش پای من اندر گل است
7 پس بدو گفتا حکیم روزگار گشتهام از ماندگی من بیقرار
8 من شوم بر تو سوار و تو بمن تا شویم این راه را آسوده تن
9 گفت آخر نیست عقل تو قوی یا مگردر راه تو ابله شوی
10 من چو نتوانم تهی رفتن براه چون ترا بردارم ای بر عقل شاه
11 چون برفتندی دو منزل بیش و کم بر لب کشتی رسیدندی بهم
12 کشت زاری بود خرّم چون ارم خود حکیمش گفت برهانم زغم
13 من نمیدانم که این را خوردهاند یا تمامی غلهاش را بردهاند
14 گفت ای در علم از کار آگهان تو مگو زنهار گفت ابلهان
15 کشت زار اوّل چنین دان درجهان نارسیده زرعش این معنی بدان
16 تو نمیدانی که کشت و زرع چیست چون شوی آگه که اصل و فرع چیست
17 پس تحمّل کرد ازگفتش حکیم سر به پیش افکند چون مرد سلیم
18 بعد از آن دیدند جمعی را براه میدویدندی به گورستان شاه
19 نوکر سلطان ز عالم رفته بود در ته تابوت او خوش خفته بود
20 این جماعت همره تابوت او جمله میرفتند خوش تکبیر گو
21 گفت با او آن حکیم راه بین یا رب او زنده است یا مرده در این
22 گفت با او پیر نادان کی حکیم دارم از تو در جهان بسیار بیم
23 زانکه تو بی عقل باشی پیش ما این چنین بیعقل نبود خویش ما
24 این سخنها هست گفت احمقان دیگر این دفتر به پیش من مخوان
25 ای که هستی همچو ابله در زحیر دفتر صورت مخوان تو پیش پیر
26 دفتر صورت بیندازو برو تادهندت جام وحدت نو بنو
27 هیچکس را دیدی آخر در جهان که رود درگور او را زنده جان
28 تو ز من داری سؤال بی جواب کین چنین کس هست در صورت بخواب
29 او بمرده است و بگورستان شده است تو همی گوئی که اوزنده بده است
30 هیچکس را دیدی آخر در جهان که رود در گور او زنده جان
31 من بتو دیگر نخواهم گفت هیچ زآنکه هستی ابله و نادان و گیج
32 خود بهم بودند تا شهر عراق لب فرو بستند و رفتند از وفاق
33 چون رسید آن پیر خودبا جای خویش عذرها گفتش حکیم سینه ریش
34 پیر را چون بود در کنج حضور دختری در ملک خوبی همچو حور
35 آفتاب از روی او حیران شده ماه و زهره از رخش تابان شده
36 از نکوئی همچو مه میتافت او وز فراست موی می بشکافت او
37 با پدر گفتا کجا بودی بگو تا شوم واقف ز اسرارت نکو
38 حال راه و محنت شبهای تار گوی با من تا بگریم زار زار
39 گفت زحمتها کشیدم در جهان لیک از همراه بودم من بجان
40 ابلهی در ره بمن همراه شد جانم از همراهیش در چاه شد
41 خود مرا از وی ندامتها رسید وز سؤال او ملامتها رسید
42 گفت یک ره که مرا بردار تو یا سوارم شو که گردد ره نکو
43 یک زمانی نردبان راه شو واندر این ره بادل آگاه شو
44 بعد از آن در منزلی نیکو رسید کشت زاری سبز و خرّم را بدید
45 گفت یا رب زرع این را خوردهاند یا مگر محصول این را بردهاند
46 بعد از آن تابوتی آمد پیش راه مجمعی درگرد آن با درد و آه
47 گفت این مرده است یا زنده بگو من شدم از گفت او آشفته خو
48 مرد زنده کی بگورستان برند اندرین معنی مگر صد جان برند
49 مرد آن دان کو به پیش از مرگ مرد گوی معنی اندر این عالم ببرد
50 دخترش گفت ای پدر آن مرد راه بس محقّق بوده در ملک الاه
51 او حکیم علم سرها بوده است بر علوم غیب دانا بوده است
52 بوده او بیننده در معنی دل بود او آئینهٔ این آب و گل
53 اوبده واقف ز حالات جهان این معانیهای او در من بدان
54 بوده او همراه روح و جان و دل او نبوده پیش انسان منفعل
55 دارد این معنی به پیش من جواب بشنو از من گر همی خواهی صواب
56 آنکه گفتا تو بیا بر من نشین یا مرا بر دوش گیرای راه بین
57 پیش من یعنی بگو اسرار غیب تا شود صافی ضمیر من ز عیب
58 یا شنو از من حدیثی ای رفیق تا دمی کم گردد آزار طریق
59 نطق در ره نردبان ره بود ره که دارد گفتگو کوته بود
60 هرچه هست از راه نطق یار ماست زاهد بی راه خود در نار ماست
61 هرچه هست اسرار درویشان بود در معانی رفعت ایشان بود
62 هرچه هست از نطق شه باشد نکو غیر را از این معانی خود مگو
63 هرچه هست از گفت شه باشد بدهر میزنم بر جان خارج نیش زهر
64 پیش ما باشد همه گفتار راست این معانی خود زپیش مرتضاست
65 دیگر آنکه گفته است این کشت زار خوردهاند وبردهاند این ده قرار
66 یعنی اندر کشت زار این جهان هرکه تخمی کشت بردارد نهان
67 هست دنیا مزرع عقبی بدان تخم نیکی کار و بربردار هان
68 در جهان هر کس که تخمی کاشته کشته است این تخم و بر برداشته
69 تخم نیکی در ضمیر دل بکار تا شود در ملک معنی نو بهار
70 و آنکه در ره دید میّت در نهفت زنده یا مرده است در تابوت گفت
71 یعنی او را هست فرزندی عیان زنده از فرزند ماند درجهان
72 یا که اندر خیر دید انجام نیک او بعالم زنده ماند از نام نیک
73 یا بعلم معرفت گشت آشنا زنه دل خواهد شدن پیش خدا
74 در دو دار از نام نیکو زندگیست نام نیکو مرد را فرخندگیست
75 ور ندارد هیچ از اینها مرده است ور بود مرده چو یخ افسرده است
76 مرده آنهایند کایشان غافلند در شناسائی خالق جاهلند
77 گفت دختر با پدر کاز ابلهی از سؤال او نبودت آگهی
78 مرده آن رادان که دینش نیست راست زندگی خود در دل عطّار ماست
79 زآنکه او با شاه دارد زندگی اینست در معنی کمال بندگی
80 از کمال بندگی جان بازدش رخ بمیدان معانی تا زدش
81 از کمال بندگی آزاد تو قل هوالله احد بنیاد تو
82 از کمال بندگی باشی ولی این معانی را بدان گر مقبلی
83 هرکه دین مصطفی دارد بشرع اصل دارد در معانیهای فرع
84 رو بدین مرتضی مردانه باش از همه ادیان بد بیگانه باش
85 دین حق را از معانی یک شناس از طریقت پوش دینت را لباس
86 تا حقیقت بین شوی در شرع او آیت تنزیل باشد زرع او
87 من نرفتم غیر راه او رهی تو فتادی همچو کوران درچهی
88 راه او را راست باید شد بعشق ورنه هستی تو سراسر کان فسق
89 من نمایم اهل فسقت را تمام لیک منکر میشوندم خاص و عام
90 من ندارم با کی از مشت حمار هرچه باداباد گویم آشکار
91 اهل فسق آن شد که تقلیدی بود دین احمد راه تحقیقی بود
92 اهل فسق آن شد که ناحق پیش اوست کردن تزویر در شرعش نکوست
93 اهل فسق آن شد که خود بیند نه حق خواندهٔ در پیش شیطان این سبق
94 اهل فسق آن شد که اودیندار نیست او بصورت قابل دیدار نیست
95 اهل فسق آنست کوبی اولیاست اسفل دوزخ و را برگ و نواست
96 اهل فسق آنست کز دین دور شد همچو حیوان درجهان رنجور شد
97 اهل فسق آنست کو گمره شود در طریق مرتضا بی ره شود
98 اهل فسق آنست کو را دشمن است طوق لعنت خود ورادر گردن است
99 این سخن عطّارت از تحقیق گفت بر کلام مصطفی تصدیق گفت
100 هرکه او را رحمت حقّ رهنماست مصطفی و مرتضایش پیشواست
101 ای برادر غیر این ره نیست راه ور روی راه دگر افتی بچاه
102 جمله درویشان حقّ در این رهاند کرخی و بسطامی از وی آگهند
103 سلسله در سلسله رفتند هم تو بماندی در پی این قافله
104 هرکه او احمق بود ابلق بود در جهان این بهتر از احمق بود
105 ای پسر دانائی آمد زندگی احمقان را کی بود فرخندگی
106 عقل هر کس را بود بر ره رود جهل هرکس را بود گمره شود
107 عقل را در ره چراغ خویش کن جهل را مطلق بکن از بیخ و بن
108 عقل هادی گرددت در راه راست جهل هر کس را فکند او برنخاست
109 ای ز جهل افتاده اندر بیرهی همچو کوران مبتلا اندر چهی
110 تا ابد در جهل ماندی سرنگون چند گویم با تو ای ملعون دون
111 بغض آل مصطفی از دل ببر ورنه افتادی تو در قعر سقر
112 حیف تو باشد که بی ایمان شوی همچو شیطان راندهٔ رحمن شوی
113 حیف باشد گر بگردی از ولی رو بدین مصطفی گر مقبلی
114 دین احمد راه حیدر رو چو من تا خلاصی یابی از شیطان تن
115 هرکه از شیطان تن آزاد شد کفر و ظلم او همه بر باد شد
116 هرکه از شیطان گریزد اسلم است آدمیّت از دم این آدم است
117 رو تو از نفس و هوای تن ببُر تا دهندت بحرهای پُر ز درّ
118 رو تو جانت را جلائی ده بعلم تا تو را همره شود صد بحر حلم
119 رو تو شرع مصطفا را گوش کن جام حیدر را زکوثر نوش کن
120 رو تو علم معرفت را دان چو من زآنکه ازعلم صور ناید سخن
121 رو تو علم حال را حالی ببین تا که گردد روشنت اسرار دین
122 رو تا با دانای دین بیعت به بند تا نیفتی همچو جاهل درکمند
123 رو تو کار آن جهان اینجا بساز ورنه آرندت ببوته در گداز
124 رو تو فل بد ز باطن بر تراش تا نیاید بر سرت هر دم بلاش
125 من کلام حقّ بحق دانستهام نی چو اصل جهل از خود بستهام
126 رو تو جوهر ذت خوان و ذات بین بر بساط شاه تن شهمات بین
127 رو بمظهر خوان تو علم اوّلین رو تو غیر این کتب دیگر مبین
128 زآنکه مقصود دو عالم اندروست شرح گفتار کلام حق نکوست
129 من بقرآن نور احمد یافتم وز کلامش فیض سرمد یافتم
130 من ز قرآن مرتضی را یافتم در حقیقت سرّها را یافتم
131 ای ز قرآن گشته گویا مرتضی وی خدا را بوده جویا مرتضی
132 خود ازو شرع نبی اشعار یافت دنیی وعقبی ازو انوار یافت
133 اولیا رادر جهان سردار اوست انبیا را همره گفتار اوست
134 خارجی گر منع بفرماید مرا رافضی گوید مرا او بر ملا
135 این ز گفت شافعی شد حاصلم حبّ او رفض است و هست آن در دلم
136 رفض نبود حبّ او ای خارجی گمره آن کو نیست بر او ملتجی
137 او ولی آمد بگفت کردگار انّما بر خوان و بروی شک میار
138 هر که شک دارد بود ملعون دین باشد او دایم بشیطان همنشین
139 هرکه شک دارد خدا بیزار او همّت مردان نباشد یار او
140 هرکه مهرش را درون جان نشاند روح احمد بر سرش ایمان فشاند
141 ای پسر گر حبّ شاه ایمان تست رحمت حقّ همنشین جان تست
142 من بگفتم راست رادر گوش یار کر شده گوش مقلّد هوشدار
143 من بگفتم چشم بینش برگشا تاشوی بینا بنور رهنما
144 دیدهٔ اعمی ندارد تاب نور خودندارد همچو خفّاش او حضور
145 غیر حق ازچشم خود رو بر تراش تا شوی منصور و بینی تو لقاش
146 غیر حق خود نیست در عالم کسی چون ندانستی شدی همچو خسی
147 خس بود لایق بآتش سوختن جامهٔ آتش بآتش سوختن
148 نور او نوریست بی آتش قوی پیش اوآتش بود خود منطفی
149 نور اونوری که عالم را گرفت چون رسید او خاک آدم را گرفت
150 گفت گویا آدمی کان نور دید خویش رادر نور او مسرور دید
151 رو تو همدم باش با اهل وفا تا بیابد خلوت جانت صفا
152 موسی کاظم بمنصورش نمود دین و دنیا خود همه نورش نمود
153 رو تو از خلق جهان یکسو گریز بعد از آن درکلبهٔ عطّار خیز
154 خود ملایک خاک نعلین ترا میکشند اندر بصر چون توتیا
155 خرمن علم نبی حیدر گرفت دشمنان مصطفی را سرگرفت
156 پیش او علم لدنّی روشن است هرکه این معنی نداند اوزن است
157 ای برادر سرّ حقّ را گوشدار حبّ او را در دل پر جوش دار
158 ای برادر کن نهان حبّش ز خلق تا نبرّندت بخنجر جمله حلق
159 هیچ دیدی که باولاد نبی خود چه کردند آن لعینان غبی
160 آنچه با اولاد احمد کردهاند روح حیدر را بخود بد کردهاند
161 هرکه با اولاد ایشان ظلم کرد خویش را در دوزخ افکند او بدرد
162 خود علاج این کند مهدیّ دین هیچکس را نیست قدرت اندرین
163 از جمیع انبیای هر زمان شد نبوّت ختم بر احمد بدان
164 بعد از آن ختم ولایت برعلیست نور رحمت از کلام او جلی است
165 بعد حیدر ختم بر مهدی بود آنکه در دین هدی هادی بود
166 این کتاب من زبان مهدی است مؤمنان را رهنما و هادی است
167 این کتاب من چو نایب آمده است مظهر کلّ عجایب آمده است
168 این کتاب من چو تاجی شاهی است او ز ماه آسمان تا ماهی است
169 این کتاب من نمودار حقست اندرو سرّ حقیقت مطلقست
170 این کتاب من معانی در کلام لیک مخفی باشد او در پیش عام
171 این کتاب من کتاب اولیاست اندرو جوهر ز ذات انبیاست
172 این کتاب من شریعت آمده است در طریقت نور حکمت آمده است
173 این کتاب من درخت جوهر است اندر او نور ولایت مضمر است
174 این کتاب من رهی دارد بجان او بصورت گشته است از تو نهان
175 این کتاب من قلم بر لوح راند سورهٔ واللّیل را برخویش خواند
176 این کتابم را ورق عرش است و فرش کوس سلطانی زنندش زیر عرش
177 این کتابم را مداداست از بهشت چون قلم بر لوح عشاق این نوشت
178 آدم از این ثبت ما شیدا شده از وی اسرار خدا پیدا شده
179 آنچه بوده اندرو شد آشکار شمّهای منصور گفته زیر دار
180 این کتابم را مداد از جان جان ثبت او کردند جمله عاشقان
181 آنچه بوده اندر او پیدا شده عاشقان را فتنه و غوغا شده
182 آنچه بوده در زمین و آسمان کرده مظهر از زبان او بیان
183 آنچه بود اندر حقیقت سترپوش اندرون جبّهام آمد بگوش
184 جوشش او این کتاب مظهر است نور ذات او بمعنی جوهر است
185 جوهر ذاتم بمعنی ذات اوست معنی مظهر هم از آمات اوست
186 جوهر ذاتم جهان اندر جهان مظهرم چون نور حق دروی عیان
187 مظهر و جوهر ز ذات من بزاد شهد در کامش امیر من نهاد
188 روح احمد پرورش دادش بشرع گر تو منکر میشوی داری تو صرع
189 عشق او سر بر زده از جان من عشق او گشته همه ایمان من
190 گر تو مردی راه عشقش را گزین تا شوی فرخنده دردنیا و دین
191 چونکه در عشق آمدی صاحبدلی درحقیقت همچو مردان مقبلی
192 چونکه در عشق آمدی نطق آن تست خود ملایک کمترین دربان تست
193 چونکه در عشق آمدی مردانه باش وز طریق گمرهان بیگانه باش
194 چونکه در عشق آمدی واصل شدی گه چوجان در جان و گاهی دل شدی
195 چونکه در عشق آمدی چون والهان در شریعت باش و کن معنی نهان
196 چونکه در عشق آمدی حیران شدی غرقهٔ این بحر بیپایان شدی
197 چونکه در عشق آمدی حق آن تست رحمت حق همنشین جان تست
198 چونکه در عشق آمدی جان منی در مقام فقر هم شان منی
199 چونکه در عشق آمدی عطّار پرس و از طریق او همه اسرار پرس
200 چونکه در عشق آمدی عابد شدی در مساجدهای دل ساجد شدی
201 چونکه در عشق آمدی منصور بین همچو موسی نور حق از طور بین
202 چونکه در عشق آمدی عاشق شدی در تمام علم دین حاذق شدی
203 چونکه در عشق آمدی بیمن مباش همچو شیطان در رهش رهزن مباش
204 چونکه در عشق آمدی از سرگذر تا بیابی از شه معنا خبر
205 چونکه در عشق آمدی دریا شدی در حقیقت همنشین ما شدی
206 چونکه در عشق آمدی حق را ببین تا که حاصل گرددت عین الیقین
207 چونکه در عشق آمدی جان یافتی در شریعت اصل ایمان یافتی
208 چونکه در عشق آمدی خود را بدان بعد از آنی سورةالاسری بخوان
209 چونکه در عشق آمدی پرجوش شو باحریفان خدا مینوش شو
210 چونکه در عشق آمدی ما را طلب تا شود حاصل ترا دین بیسبب
211 چونکه در عشق آمدی همرنگ ما پردهٔ صورت برافکن از لقا
212 چونکه در عشق آمدی ای مرد راه سورهٔ والفجر خوان در صبحگاه
213 چون شدی در عشق صافی آمدی بر طریق بشر حافی آمدی
214 هرکه او در عشق با ما یار نیست دیدن او خود مرا در کار نیست
215 هرکه او در عشق مرد کار شد در دوعالم دیده و دیدار شد
216 هرکه او در عشق جانان راه یافت خادمی از درگه آن شاه یافت
217 هر که با عشق تو دارد آشتی حبّ حیدر در دلش خود کاشتی
218 هرکرا دنیا و دین نیکو بود همّت شاه نجف با او بود
219 هر کرا بخت و سعادت همره است خضر از معنی بجانش آگه است
220 هر که او در علم معنی بار یافت با محمّد همره آمد یار یافت
221 هرکه را ایمان حیدر در دل است خود ورا در پیش عزت محفل است
222 هرکه را شیطان نبوده راهزن حیدرش باشد چو روحی در بدن
223 هرکه را شیطان نبرده خود ز راه حیدرش در روز محشر شد پناه
224 هرکرا ایمان او محکم بود او بدین اولیا محرم بود
225 هرکه او با آل حیدر همره است از فساد دین و مذهب آگه است
226 هر که گفت مصطفی را گوش کرد جام عرفان علی را نوش کرد
227 هرکه او را بخت همراهی کند در ولای او همه شاهی کند
228 هرکه بر خوان ولای اونشست بیشک او را خود بهشت اندر خوراست
229 هرکه او از دل شده مولای او سر نهم صد بار زیر پای او
230 هرکه او را رهنما حیدر بود بر سرای شرع احمد در بود
231 هرکه او با دشمنانش یار شد همچو حجاج لعین مردار شد