بود استادی عجایب از عطار نیشابوری اشترنامه 20

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بود استادی عجایب ماه وسال

1 بود استادی عجایب ماه وسال هردم ازنوعی ببازیدی خیال

2 پردیی در پیش رویش بسته بود در پس آن پرده او بنشسته بود

3 از صورها مختلف او بی شمار کرده اندر هر خیالی او نگار

4 ریسمانی بسته بد بر روی نطع از صورها جمع کردی پیش نطع

5 جمله اندر ریسمان دانی فنون بود نقّاشی عجایب ذوفنون

6 هرچه در عالم بدی از خیر و شر جملگی کردند آنجا سر بسر

7 نقش انسانات هم بر کرده بود نقش حیوانات بی مرکرده بود

8 از وحوش و از طیور و هرچه هست کرده بود از نیست آنجا گاه هست

9 از برون پرده آن میباختی در درون آن کار را میساختی

10 بر سر آن نطع چابک دست بود هرچه بود او را همه در دست بود

11 هرچه در فهم آید و عقل و خیال کرده بود از نقشها خود بی محال

12 جمله از یک رنگ امّا مختلف در عبارت گشته کلی متّصف

13 جمله یکسان بود اما اوستاد هریکی بر گونهٔ دیگر نهاد

14 داشت صندوقی درون پرده او جملگی پردخته آنجا کرده او

15 چون برون کردی صورها را از آن اوفکندی اندران بند روان

16 هر یک از شکلی مر آنرا جملهٔ شاد کردی بی محابا جلوهٔ

17 هر یک از نوعی دگر میباختی هر صور از گونهٔ میساختی

18 گاه صورت گاه حیوان گاه خود ساختی او صورتی از نیک و بد

19 نقش رنگارنگ او بر لون لون آوریدی او برون بی عون عون

20 چون ببازیدی بهر کسوت بران درکشیدی بند آن در خود روان

21 بگسلانیدی صورها اوستاد پس بدادی هم در آن ساعت بباد

22 پس نهادی آن بصندوق اندرون او فکندی آن بزرگ رهنمون

23 اندران صندوق افکندی ورا کس نمیپرسید ازو این ماجرا

24 هرکه کردی این سئوال از اوستاد کز برای چه چنین دادی بباد

25 از برای چه تو این ها ساختی خرد کردی عاقبت در باختی

26 از برای چه تو بر بستی ورا وز برای چه تو بشکستی ورا

27 از برای چیست این با ما بگوی تا چرا کردی و افکندی بگوی

28 هیچکس او سعی خود باطل کند؟ هیچکس او رنج خود عاطل کند؟

29 هیچکس هرگز کند انصاف ده راست برگو آنگهی بنیاد نه

30 هرکه میکردی سؤال از اوستاد او جواب هیچکس را مینداد

31 چون جواب کس ندادی اندر آن آن همه راز نهانی بد عیان

32 خلق را از روی دل دیوانه گشت آشنا بودند اگر بیگانه گشت

33 زان صورها لون لون بی عدد او برون کردی عجایب بی مدد

34 دیگران مردم شدندی پیش او گرچه دل خونی بدی از نیش او

35 آن همه نقش عجایب در بساط اوفکندی اندران عین نشاط

36 دیگران یکسر همه کردی تباه صورت و صندوق میکردی نگاه

37 هم تباهی آوریده اندرو دیگر آن قوم آمده در گفت و گو

38 هیچکس را مر جواب اونبود هرچه گفتندی صواب او نبود

39 عاقبت چون کس نیامد مرد او جمله میبودند دل پر درد او

40 اندران مردم همه میسوختند هر زمانی آتشی افروختند

41 بود مردی کامل و بسیار دان در حقیقت گشته بود او راز دان

42 بود مردی با کمال و فرّ و هوش کرده بود او از شراب شوق نوش

43 صاحب اسراردانش بود او صاحب عقل و توانش بود او

44 کار این استاد آنکس فهم داشت نه چو عقل دیگران او وهم داشت

45 او رموز و راز اودانسته بود هرچه بد اسرار اودانسته بود

46 یک شبی رفت او بنزد اوستاد کرد اکرامی و پیشش ایستاد

47 تاکمال خویشتن حاصل کند خویش را در نزد او واصل کند

48 نزد آن صاحب رموز راز شد یک دمی با او بخلوت ساز شد

49 از طریق عزّت او کردش سلام تا بماند دولت کل احترام

50 پیش استاد جهان او راز گفت هرچه یکسر بود یکره باز گفت

51 این سؤال از اوستاد آنگاه کرد تادل خود او از آن آگاه کرد

52 گفت ای استاد راز کاردان از حقیقت جمله تو بسیار دان

53 این رموز تو کسی نایافته هریک از نوعی دگر بشتافته

54 چشم عالم همچو تو دیگر نیافت هردم از نوعی دگر گرچه شتافت

55 راز صورت را بمعنی جان شدی با رموز کلّ خود شادان شدی

56 خلق اندر گفت و گوی تو روند گرچه اندر جست و جوی تو روند

57 جملگی در ماجرای خویشتن جملگی اندر بلای خویشتن

58 جز خیال تو نمیبینند آن لیک راز تو نمیدانند آن

59 در مقالات تو گفتار هوس میپزند و مینداند هیچکس

60 کین چنین راز تو از یدّ تو است این همه نقش از قلم مدّ تواست

61 می نداند هیچکس اسرار تو می نهبیند هیچکس هنجار تو

62 می چه داند هر کسی رمز و رموز کین نه اسراریست پیدایی هنوز

63 جمله در کار تو حیران آمدند جمله همچون چرخ سرگردان شدند

64 واقف راز تو چون هرگز نبود زانک دانائی ترا دیده نبود

65 این زمان بر من رموز تو ز تو گشت پیدا هر زمانی تو بتو

66 نی من از تو باز خواهم گفت راز این حدیث از تو نخواهم گفت باز

67 آنچه من دیدم ز تو از دید تو هم ز دید تو بگویم دید تو

68 از تو دیدم آنچه میبایست دید از تو خواهم گفت دیدم آنچه دید

69 این همه ازتو بکلی با تواند باتو گویااند و بی تو با تواند

70 هم کمال تو تو دانی بی شکی هم ز تو خواهم بگفتن اندکی

71 آنچه بینی راز تو باشد بکل پس مرا بیرون فکن زین نقش ذل

72 من بدانستم ز بازی های تو از مقام عشق بازیهای تو

73 هرچه کردی هم ز تو دیدم ترا نزد دید خویشتن دیدم ترا

74 هر چه کردی آوریدی در بساط جملهٔ آن نقش کردم احتیاط

75 احتیاط نوع نوعت کردهام همچو پرده مانده اندر پردهام

76 جمله دیدم هرچه کردی بی خلاف من یقین دانم نباشد این گزاف

77 جملهٔ صورت ز یکسان کردهای جمله را یک رنگ همسان کردهای

78 جملهٔ ترکیب هر انواع را کردهای بر هر صفت اصناع را

79 چون که تو کردی برآوردی برون از برای دید این نقش فنون

80 بر بساط مملکت کردی روان از صفت هر جایگه آن را روان

81 عاقبت چون از تمامت باختی از برای چه تو آن را ساختی

82 چون کنی در عاقبت آن خرد تو از چه باشد عاقبت دست برد تو

83 سعی چندینی تو بردی اندران از چه کردی خرد آنرادر جهان

84 اول کردن چه بودت ساختن عاقبت هم خویش آن را باختن

85 کردن از چه بود و بشکستن ز چه آوریدن چه و بر بستن ز چه

86 از چه سعی خود کنی باطل چنین بازگو این راز با این راز بین

87 تا بگویم من بدین خلق جهان وارهند از گفت و گویش این زمان

88 عاقبت استاد از اسرار حال مر جوابی گفت از کشف سؤال

89 گفت ای پرسندهٔ زیبا سخن کار عالم نیست پیدا سر زبن

90 نیک کردی این سؤال لامحال من بگویم درجواب این سؤال

91 این سؤال تو نکو کردی ز من من جواب تو بگویم بی سخن

92 گوش هوشت باز کن سوی سؤال تا جوابت بشنوی در کل حال

93 این سؤال از من که کردی زین همه راز من یک جزو بودی زین همه

94 نیک فهمی داری و خوش گفت تو وین در اسرار کردی سفت تو

95 اول اصل من ز من تو گوش کن گر توانائی ازین می نوش کن

96 اول کار خود از من بازدان آنگهی تو از حقیقت راز دان

97 اول از پندار عقل آیی برون تابدانی سرّ اسرارم کنون

98 اول این اصل باید کرد حل تا نباشد کار کلی برحیل

99 اول این ترتیب اگر حاصل کنی تا چو آنها خویشتن بیدل کنی

100 همچو ایشان تو مشو در گفتگو لیک مر این سر شنو باجستجو

101 این چنین اسرار مشکل حل بکن چون شکر در آب خود را حل بکن

102 سرّ اسرارت ز من گردد یقین هم ز من بشنو ز من ای راز بین

103 این همه نقش مخالف از صور من بکردم هر یک از لونی دیگر

104 هر یک از لونی دگر برساختم هر یک از نقشی دگر پرداختم

105 هریک از شانی دگر آوردهام هر یک از نوعی دگر من کردهام

106 هر یکی برکسوتی کردم روان هر یکی بر یک صفت کردم عیان

107 هرچه رنگ آنجا مخالف آمدست در همه جمله موالف آمدست

108 رنگ آنجا مختلف بر مختلف صورت و معنی بیاید متّصف

109 من همه ترکیب کردم از قیاس جمله بر ترتیب کن آن را قیاس

110 من همه پرداختم از بهر کار تا تماشایی بود در روزگار

111 چون تماشا بود هم آمد به علم از تماشا گشت کلی راه علم

112 هرچه علمست آن و جهلست از یقین علم و جهل از یکدگر آمد به بین

113 جهل و علم از یکدگر آمد پدید این بدان و آن بدین آمد پدید

114 تا نباشد جهل علم آنگه نبود علم از جهل آمدت اندر نمود

115 گرچه علم و جهل حاضر آمدند هر یکی در کار ناظر آمدند

116 علم باید گرچه مرد اهل آمدست تابدانی کاخرش جهل آمدست

117 علم صورت هیچ باشد بی خلاف علم معنی هست معنی بی گزاف

118 علم معنی آن نگردد مختلف علم معنی میشود زین متّصف

119 این همه صورت که من آراستم این همه از دید خود پیراستم

120 این همه صورت که اعیان کردهام هر یکی رنگی دگرسان کردهام

121 این همه صورت ز معنی فاش شد بود معنی نقش صورتهاش شد

122 سالها ترتیب کردم جمله را تا بدانستم اساس جمله را

123 سالها بنیاد اینها کردهام سعی بی حد اندرین ها بردهام

124 چون منم نقّاش هم صورت گرم هرچه سازم آن به بینم بنگرم

125 چون منم نقّاش از روی حساب آورم شان میبرم اندر حجاب

126 چون منم نقّاش هم استاد هم من کنم این جمله را بنیاد هم

127 چون همه من میکنم من باشم او این همه پیدا ز من شد گفتگو

128 من چه غم دارم از اینهای دگر بهتر از لونی کنم لونی دگر

129 چون منم سازندهٔ کار نخست بشکنم آنگه کنم کلی درست

130 چون منم دانندهٔ این کار را کی بود ترسی ز هر گفتار را

131 چون منم بر جزو و کل این صور حاضر و پیدا کننده سر بسر

132 پرده من دارم درون پرده هم پا و سر در پردهام گم کردهام

133 من برون آرم بهر نوعی که هست هم بیارم هم کنم آن جمله پست

134 هم بگویم راز و هم گویم بتو سرّ خود را باز گویم هم بتو

135 هم منم هم خود مرا معلوم گشت راز من هم مر مرا مفهوم گشت

136 هیچکس رازم نمیداند یقین در گمان افتاده کی یابد یقین

137 درگمان این راز هرگز پی نبرد آنکه یابد عاقبت او پی ببرد

138 در زمان این راز گردد فاش تو آنگهی پیدا شود نقّاش تو

139 در یقین آنگه به بینی روی وی چون بری این راز را کلی بوی

140 راز ما را کژ مبین ره گم مکن خویشتن را در صف مردم بکن

141 هرکه رازم یافت او دیوانه گشت از خرد یکبارگی بیگانه گشت

142 کار من از راز من پیدا بشد این زمان جانها ازین شیدا بشد

143 من همی دانم چه کردم چون شدم من ازین پرده همه بیرون شدم

144 بشکنم آن را به آخر من همان بار دیگر من برون آرم از آن

145 این نه اینست و نه آنست آن بدان رمز من کس را نباشد ترجمان

146 رمز من اینجا ز اسرار قدم آمده تا تو بدانی زد قدم

147 رمز من ز اسرار من گردد عیان از شکستن هم مرا آید بیان

148 این عیان صورت تو بشکنم بردن و آوردن آن روشنم

149 روشنم آمد نباشد روشنت تا نه پنداری بکلی جوشنت

150 تو سفر داری کنون در گفت و گو حالیا میباش اندر جست و جو

151 روشن آنگه میشود کو بشکند زین همه گشتن از آنجا وارهد

152 روشن آنگه میشود کو خرده گشت هم بصورت هم بمعنی مرده گشت

153 روشن آنگه میشود کو خود نبود آن زمان پیدا شود نابود و بود

154 اوستاد آبگینه گر ببین زو ببین اسرار و آنگه زو ببین

155 چون کند یک شیشه آنگه بشکند آنگهی بازش بپرده در برد

156 شیشه دیگر برون آرد لطیف جوهری شفّاف بس نغز و شریف

157 جوهر دیگر برون آرد دگر ور دگر خواهی دگر آرد دگر

158 جملگی یک آبگینه بود آن هر یک از نوعی دگر بنمود آن

159 هر یک از لونی دگر آرد برون اوستاد جلد سازد پر فنون

160 جوهرش یکیست اما بیشها میکند هر نوع نوعی شیشه ها

161 چون همه یکیست اندر اصل کار شیشهها آرد تفاوت بی شمار

162 شیشههای بی تفاوت آورد ور بخواهد او بکلی بشکند

163 ور بخواهد همچنان بگذاردش باز از نوعی دگر باز آردش

164 هرچه زینسان میکند او کرده است رنج بی حد اندر آن او برده است

165 چونکه خود سازد یقین داند که اوست از چه این کلی زبانها گفتگوست

166 چون همه من کردم و کردم خراب هم من از من مر مرا گویم جواب

167 من همی دانم که این اسرار چیست نقش این پرده درین پرگار چیست

168 خرد گردانم تمامت نقش ها هیچ انجا باز مینکنم رها

169 راز خود با تو بگویم زین همه تاترا مقصود جویم زین همه

170 تا جهان بر گفتگوی من شود جملگی در جستجوی من شود

171 تا مرا بشناسد این عقل فضول گرچه آن جا میکند ردّ و قبول

172 تا مراد خود ز خود باقی کنم عاقبت آن جمله در باقی کنم

173 رازهای دیگرم در پرده است هیچکس آن را زحل ناکرده است

174 آنچه من بنمودم آن جا اندکی بیش ازین دیگر نباشد اندکی

175 آنچه ما را در نهان پرده است پرده اندر پرده اندر پرده است

176 از پس پرده اگر یابی همه راز ما را کل تو دریابی همه

177 لیک این معنی مکن بر کس تو فاش معنیم بنگر تو صورت بین مباش

178 صورتت بشکن که تا تو بنگری آنگهی از راز ما تو برخوری

179 گر تو از راز درون آگه شوی گرچه بی راهی ولی یاره شوی

180 راز من چون بر تو گردد جمله فاش از عذاب جان و دل ایمن مباش

181 دست من بر دست خود نه استوار بعد از آن تو سرّ ما کن آشکار

182 یک زمان در پردهٔ ما در خرام یک زمانی بگذر از این ننگ و نام

183 نام و ننگ خود بکلی در فکن صورت خود خرد اندر هم شکن

184 این صورت را کن بکلی خرد تو تا که بر شیطان نماند عضو تو

185 از خیال خویشتن آیی برون در درون پرده آیی از برون

186 آن خیال آنجا که تودیدی همی آن خیال از نقل آمد یک دمی

187 در درون آیی همه آهنگ کن نام خود بردار و خود بی ننگ کن

188 در درون پرده شو واقف ز ما تات بنمائیم هر دم جایها

189 در درون پرده عزّت خرام در درون پرده وحدت خرام

190 خاص آنجا شو اگر خواهی خلاص تا شوی اندر درون پرده خاص

191 پرده بردار و بیا اسرار بین هر دم از نوعی دگر گفتار بین

192 پرده بردار و ببین راز مرا این همه تمکین و اعزاز مرا

193 در درون پرده صاحب راز شو آنگهی در سوی ایشان باز شو

194 آن همه صورت که دید آن زمان دیگر از نوعی دگر بینی عیان

195 آن دگر از صورت دیگر ببین کل طلب کل جوی کل شو کل ببین

196 صورت خود از میان برداریی راز خود آنگه بکل دریابی

197 راز ما در پرده دل باز بین آنگهی تو معنی و اعزاز بین

198 در زمان و در مکان آی و برو در مکان اندر زمان آی و برو

199 از مکان و از زمان شو تو برون تا بیابی راز ما بی چه و چون

200 راز ما دریاب آنگه کل بباش چون شوی تو کل بکل بی دل بباش

201 هر که کل شد جزو را با او چه کار و آنکه جان شد عضو را با او چه کار

202 کل شوی آنگاه چون بینی تو راز اولین یابی بآخر هم تو باز

203 هرکه ساز کوی ما سازد بکل اول از پندار افتد او بذل

204 هر که خواهد از وصال ما دمی حیرت جان سوز بیند عالمی

205 یک زمان اندر درون پرده آی پردهٔ راز خود از پرده گشای

206 مرد ره بین چون زاستاد این شنید روی استاد حقیقی باز دید

207 روی او میدید و او پنهان شده در پس آن پرده او حیران شده

208 گفت ای استاد دور از انقلاب از چه افکندی مرا در اضطراب

209 راه ده اندر درون پردهام زانکه بی توراه را گم کردهام

210 راه ده تا من درآیم سوی تو چون درآیم من ببینم روی تو

211 گر دهی راهم بیابم دور چرخ چون دهی را هم رسم در غور چرخ

212 پرده عشق ترا دوری کنم بیخ غم از جان و ازدل برکنم

213 حاجبی آمد برون از پرده او ایستاد ودست او بگرفت او

214 گفت بسم اللّه که استاد جهان میبرد اینجا ترادر میهمان

215 یک زمان در اندرون آی از برون تاترا باشم در آنجا رهنمون

216 دست او بگرفت وشد در پرده باز اوفکند آن لحظه از هم پرده باز

217 چون درون پرده شد بیخویشتن درگذشته ازوجود و جان و تن

218 عالم صغری چو در کبری فتاد راز او کلّی در آن عالم گشاد

219 راه کلی پرده اندر پرده بود لیک آن راه از صفت گم کرده بود

220 حاجب از چشمش نهان شد در زمان مرد را لرزی درآمد در نهان

221 ناگهان الحاح استاد او شنید لیک مر استاد را آنجا ندید

عکس نوشته
کامنت
comment