-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود استادی عجایب ماه وسال هردم ازنوعی ببازیدی خیال
2 پردیی در پیش رویش بسته بود در پس آن پرده او بنشسته بود
3 از صورها مختلف او بی شمار کرده اندر هر خیالی او نگار
4 ریسمانی بسته بد بر روی نطع از صورها جمع کردی پیش نطع
5 جمله اندر ریسمان دانی فنون بود نقّاشی عجایب ذوفنون
6 هرچه در عالم بدی از خیر و شر جملگی کردند آنجا سر بسر
7 نقش انسانات هم بر کرده بود نقش حیوانات بی مرکرده بود
8 از وحوش و از طیور و هرچه هست کرده بود از نیست آنجا گاه هست
9 از برون پرده آن میباختی در درون آن کار را میساختی
10 بر سر آن نطع چابک دست بود هرچه بود او را همه در دست بود
11 هرچه در فهم آید و عقل و خیال کرده بود از نقشها خود بی محال
12 جمله از یک رنگ امّا مختلف در عبارت گشته کلی متّصف
13 جمله یکسان بود اما اوستاد هریکی بر گونهٔ دیگر نهاد
14 داشت صندوقی درون پرده او جملگی پردخته آنجا کرده او
15 چون برون کردی صورها را از آن اوفکندی اندران بند روان
16 هر یک از شکلی مر آنرا جملهٔ شاد کردی بی محابا جلوهٔ
17 هر یک از نوعی دگر میباختی هر صور از گونهٔ میساختی
18 گاه صورت گاه حیوان گاه خود ساختی او صورتی از نیک و بد
19 نقش رنگارنگ او بر لون لون آوریدی او برون بی عون عون
20 چون ببازیدی بهر کسوت بران درکشیدی بند آن در خود روان
21 بگسلانیدی صورها اوستاد پس بدادی هم در آن ساعت بباد
22 پس نهادی آن بصندوق اندرون او فکندی آن بزرگ رهنمون
23 اندران صندوق افکندی ورا کس نمیپرسید ازو این ماجرا
24 هرکه کردی این سئوال از اوستاد کز برای چه چنین دادی بباد
25 از برای چه تو این ها ساختی خرد کردی عاقبت در باختی
26 از برای چه تو بر بستی ورا وز برای چه تو بشکستی ورا
27 از برای چیست این با ما بگوی تا چرا کردی و افکندی بگوی
28 هیچکس او سعی خود باطل کند؟ هیچکس او رنج خود عاطل کند؟
29 هیچکس هرگز کند انصاف ده راست برگو آنگهی بنیاد نه
30 هرکه میکردی سؤال از اوستاد او جواب هیچکس را مینداد
31 چون جواب کس ندادی اندر آن آن همه راز نهانی بد عیان
32 خلق را از روی دل دیوانه گشت آشنا بودند اگر بیگانه گشت
33 زان صورها لون لون بی عدد او برون کردی عجایب بی مدد
34 دیگران مردم شدندی پیش او گرچه دل خونی بدی از نیش او
35 آن همه نقش عجایب در بساط اوفکندی اندران عین نشاط
36 دیگران یکسر همه کردی تباه صورت و صندوق میکردی نگاه
37 هم تباهی آوریده اندرو دیگر آن قوم آمده در گفت و گو
38 هیچکس را مر جواب اونبود هرچه گفتندی صواب او نبود
39 عاقبت چون کس نیامد مرد او جمله میبودند دل پر درد او
40 اندران مردم همه میسوختند هر زمانی آتشی افروختند
41 بود مردی کامل و بسیار دان در حقیقت گشته بود او راز دان
42 بود مردی با کمال و فرّ و هوش کرده بود او از شراب شوق نوش
43 صاحب اسراردانش بود او صاحب عقل و توانش بود او
44 کار این استاد آنکس فهم داشت نه چو عقل دیگران او وهم داشت
45 او رموز و راز اودانسته بود هرچه بد اسرار اودانسته بود
46 یک شبی رفت او بنزد اوستاد کرد اکرامی و پیشش ایستاد
47 تاکمال خویشتن حاصل کند خویش را در نزد او واصل کند
48 نزد آن صاحب رموز راز شد یک دمی با او بخلوت ساز شد
49 از طریق عزّت او کردش سلام تا بماند دولت کل احترام
50 پیش استاد جهان او راز گفت هرچه یکسر بود یکره باز گفت
51 این سؤال از اوستاد آنگاه کرد تادل خود او از آن آگاه کرد
52 گفت ای استاد راز کاردان از حقیقت جمله تو بسیار دان
53 این رموز تو کسی نایافته هریک از نوعی دگر بشتافته
54 چشم عالم همچو تو دیگر نیافت هردم از نوعی دگر گرچه شتافت
55 راز صورت را بمعنی جان شدی با رموز کلّ خود شادان شدی
56 خلق اندر گفت و گوی تو روند گرچه اندر جست و جوی تو روند
57 جملگی در ماجرای خویشتن جملگی اندر بلای خویشتن
58 جز خیال تو نمیبینند آن لیک راز تو نمیدانند آن
59 در مقالات تو گفتار هوس میپزند و مینداند هیچکس
60 کین چنین راز تو از یدّ تو است این همه نقش از قلم مدّ تواست
61 می نداند هیچکس اسرار تو می نهبیند هیچکس هنجار تو
62 می چه داند هر کسی رمز و رموز کین نه اسراریست پیدایی هنوز
63 جمله در کار تو حیران آمدند جمله همچون چرخ سرگردان شدند
64 واقف راز تو چون هرگز نبود زانک دانائی ترا دیده نبود
65 این زمان بر من رموز تو ز تو گشت پیدا هر زمانی تو بتو
66 نی من از تو باز خواهم گفت راز این حدیث از تو نخواهم گفت باز
67 آنچه من دیدم ز تو از دید تو هم ز دید تو بگویم دید تو
68 از تو دیدم آنچه میبایست دید از تو خواهم گفت دیدم آنچه دید
69 این همه ازتو بکلی با تواند باتو گویااند و بی تو با تواند
70 هم کمال تو تو دانی بی شکی هم ز تو خواهم بگفتن اندکی
71 آنچه بینی راز تو باشد بکل پس مرا بیرون فکن زین نقش ذل
72 من بدانستم ز بازی های تو از مقام عشق بازیهای تو
73 هرچه کردی هم ز تو دیدم ترا نزد دید خویشتن دیدم ترا
74 هر چه کردی آوریدی در بساط جملهٔ آن نقش کردم احتیاط
75 احتیاط نوع نوعت کردهام همچو پرده مانده اندر پردهام
76 جمله دیدم هرچه کردی بی خلاف من یقین دانم نباشد این گزاف
77 جملهٔ صورت ز یکسان کردهای جمله را یک رنگ همسان کردهای
78 جملهٔ ترکیب هر انواع را کردهای بر هر صفت اصناع را
79 چون که تو کردی برآوردی برون از برای دید این نقش فنون
80 بر بساط مملکت کردی روان از صفت هر جایگه آن را روان
81 عاقبت چون از تمامت باختی از برای چه تو آن را ساختی
82 چون کنی در عاقبت آن خرد تو از چه باشد عاقبت دست برد تو
83 سعی چندینی تو بردی اندران از چه کردی خرد آنرادر جهان
84 اول کردن چه بودت ساختن عاقبت هم خویش آن را باختن
85 کردن از چه بود و بشکستن ز چه آوریدن چه و بر بستن ز چه
86 از چه سعی خود کنی باطل چنین بازگو این راز با این راز بین
87 تا بگویم من بدین خلق جهان وارهند از گفت و گویش این زمان
88 عاقبت استاد از اسرار حال مر جوابی گفت از کشف سؤال
89 گفت ای پرسندهٔ زیبا سخن کار عالم نیست پیدا سر زبن
90 نیک کردی این سؤال لامحال من بگویم درجواب این سؤال
91 این سؤال تو نکو کردی ز من من جواب تو بگویم بی سخن
92 گوش هوشت باز کن سوی سؤال تا جوابت بشنوی در کل حال
93 این سؤال از من که کردی زین همه راز من یک جزو بودی زین همه
94 نیک فهمی داری و خوش گفت تو وین در اسرار کردی سفت تو
95 اول اصل من ز من تو گوش کن گر توانائی ازین می نوش کن
96 اول کار خود از من بازدان آنگهی تو از حقیقت راز دان
97 اول از پندار عقل آیی برون تابدانی سرّ اسرارم کنون
98 اول این اصل باید کرد حل تا نباشد کار کلی برحیل
99 اول این ترتیب اگر حاصل کنی تا چو آنها خویشتن بیدل کنی
100 همچو ایشان تو مشو در گفتگو لیک مر این سر شنو باجستجو
101 این چنین اسرار مشکل حل بکن چون شکر در آب خود را حل بکن
102 سرّ اسرارت ز من گردد یقین هم ز من بشنو ز من ای راز بین
103 این همه نقش مخالف از صور من بکردم هر یک از لونی دیگر
104 هر یک از لونی دگر برساختم هر یک از نقشی دگر پرداختم
105 هریک از شانی دگر آوردهام هر یک از نوعی دگر من کردهام
106 هر یکی برکسوتی کردم روان هر یکی بر یک صفت کردم عیان
107 هرچه رنگ آنجا مخالف آمدست در همه جمله موالف آمدست
108 رنگ آنجا مختلف بر مختلف صورت و معنی بیاید متّصف
109 من همه ترکیب کردم از قیاس جمله بر ترتیب کن آن را قیاس
110 من همه پرداختم از بهر کار تا تماشایی بود در روزگار
111 چون تماشا بود هم آمد به علم از تماشا گشت کلی راه علم
112 هرچه علمست آن و جهلست از یقین علم و جهل از یکدگر آمد به بین
113 جهل و علم از یکدگر آمد پدید این بدان و آن بدین آمد پدید
114 تا نباشد جهل علم آنگه نبود علم از جهل آمدت اندر نمود
115 گرچه علم و جهل حاضر آمدند هر یکی در کار ناظر آمدند
116 علم باید گرچه مرد اهل آمدست تابدانی کاخرش جهل آمدست
117 علم صورت هیچ باشد بی خلاف علم معنی هست معنی بی گزاف
118 علم معنی آن نگردد مختلف علم معنی میشود زین متّصف
119 این همه صورت که من آراستم این همه از دید خود پیراستم
120 این همه صورت که اعیان کردهام هر یکی رنگی دگرسان کردهام
121 این همه صورت ز معنی فاش شد بود معنی نقش صورتهاش شد
122 سالها ترتیب کردم جمله را تا بدانستم اساس جمله را
123 سالها بنیاد اینها کردهام سعی بی حد اندرین ها بردهام
124 چون منم نقّاش هم صورت گرم هرچه سازم آن به بینم بنگرم
125 چون منم نقّاش از روی حساب آورم شان میبرم اندر حجاب
126 چون منم نقّاش هم استاد هم من کنم این جمله را بنیاد هم
127 چون همه من میکنم من باشم او این همه پیدا ز من شد گفتگو
128 من چه غم دارم از اینهای دگر بهتر از لونی کنم لونی دگر
129 چون منم سازندهٔ کار نخست بشکنم آنگه کنم کلی درست
130 چون منم دانندهٔ این کار را کی بود ترسی ز هر گفتار را
131 چون منم بر جزو و کل این صور حاضر و پیدا کننده سر بسر
132 پرده من دارم درون پرده هم پا و سر در پردهام گم کردهام
133 من برون آرم بهر نوعی که هست هم بیارم هم کنم آن جمله پست
134 هم بگویم راز و هم گویم بتو سرّ خود را باز گویم هم بتو
135 هم منم هم خود مرا معلوم گشت راز من هم مر مرا مفهوم گشت
136 هیچکس رازم نمیداند یقین در گمان افتاده کی یابد یقین
137 درگمان این راز هرگز پی نبرد آنکه یابد عاقبت او پی ببرد
138 در زمان این راز گردد فاش تو آنگهی پیدا شود نقّاش تو
139 در یقین آنگه به بینی روی وی چون بری این راز را کلی بوی
140 راز ما را کژ مبین ره گم مکن خویشتن را در صف مردم بکن
141 هرکه رازم یافت او دیوانه گشت از خرد یکبارگی بیگانه گشت
142 کار من از راز من پیدا بشد این زمان جانها ازین شیدا بشد
143 من همی دانم چه کردم چون شدم من ازین پرده همه بیرون شدم
144 بشکنم آن را به آخر من همان بار دیگر من برون آرم از آن
145 این نه اینست و نه آنست آن بدان رمز من کس را نباشد ترجمان
146 رمز من اینجا ز اسرار قدم آمده تا تو بدانی زد قدم
147 رمز من ز اسرار من گردد عیان از شکستن هم مرا آید بیان
148 این عیان صورت تو بشکنم بردن و آوردن آن روشنم
149 روشنم آمد نباشد روشنت تا نه پنداری بکلی جوشنت
150 تو سفر داری کنون در گفت و گو حالیا میباش اندر جست و جو
151 روشن آنگه میشود کو بشکند زین همه گشتن از آنجا وارهد
152 روشن آنگه میشود کو خرده گشت هم بصورت هم بمعنی مرده گشت
153 روشن آنگه میشود کو خود نبود آن زمان پیدا شود نابود و بود
154 اوستاد آبگینه گر ببین زو ببین اسرار و آنگه زو ببین
155 چون کند یک شیشه آنگه بشکند آنگهی بازش بپرده در برد
156 شیشه دیگر برون آرد لطیف جوهری شفّاف بس نغز و شریف
157 جوهر دیگر برون آرد دگر ور دگر خواهی دگر آرد دگر
158 جملگی یک آبگینه بود آن هر یک از نوعی دگر بنمود آن
159 هر یک از لونی دگر آرد برون اوستاد جلد سازد پر فنون
160 جوهرش یکیست اما بیشها میکند هر نوع نوعی شیشه ها
161 چون همه یکیست اندر اصل کار شیشهها آرد تفاوت بی شمار
162 شیشههای بی تفاوت آورد ور بخواهد او بکلی بشکند
163 ور بخواهد همچنان بگذاردش باز از نوعی دگر باز آردش
164 هرچه زینسان میکند او کرده است رنج بی حد اندر آن او برده است
165 چونکه خود سازد یقین داند که اوست از چه این کلی زبانها گفتگوست
166 چون همه من کردم و کردم خراب هم من از من مر مرا گویم جواب
167 من همی دانم که این اسرار چیست نقش این پرده درین پرگار چیست
168 خرد گردانم تمامت نقش ها هیچ انجا باز مینکنم رها
169 راز خود با تو بگویم زین همه تاترا مقصود جویم زین همه
170 تا جهان بر گفتگوی من شود جملگی در جستجوی من شود
171 تا مرا بشناسد این عقل فضول گرچه آن جا میکند ردّ و قبول
172 تا مراد خود ز خود باقی کنم عاقبت آن جمله در باقی کنم
173 رازهای دیگرم در پرده است هیچکس آن را زحل ناکرده است
174 آنچه من بنمودم آن جا اندکی بیش ازین دیگر نباشد اندکی
175 آنچه ما را در نهان پرده است پرده اندر پرده اندر پرده است
176 از پس پرده اگر یابی همه راز ما را کل تو دریابی همه
177 لیک این معنی مکن بر کس تو فاش معنیم بنگر تو صورت بین مباش
178 صورتت بشکن که تا تو بنگری آنگهی از راز ما تو برخوری
179 گر تو از راز درون آگه شوی گرچه بی راهی ولی یاره شوی
180 راز من چون بر تو گردد جمله فاش از عذاب جان و دل ایمن مباش
181 دست من بر دست خود نه استوار بعد از آن تو سرّ ما کن آشکار
182 یک زمان در پردهٔ ما در خرام یک زمانی بگذر از این ننگ و نام
183 نام و ننگ خود بکلی در فکن صورت خود خرد اندر هم شکن
184 این صورت را کن بکلی خرد تو تا که بر شیطان نماند عضو تو
185 از خیال خویشتن آیی برون در درون پرده آیی از برون
186 آن خیال آنجا که تودیدی همی آن خیال از نقل آمد یک دمی
187 در درون آیی همه آهنگ کن نام خود بردار و خود بی ننگ کن
188 در درون پرده شو واقف ز ما تات بنمائیم هر دم جایها
189 در درون پرده عزّت خرام در درون پرده وحدت خرام
190 خاص آنجا شو اگر خواهی خلاص تا شوی اندر درون پرده خاص
191 پرده بردار و بیا اسرار بین هر دم از نوعی دگر گفتار بین
192 پرده بردار و ببین راز مرا این همه تمکین و اعزاز مرا
193 در درون پرده صاحب راز شو آنگهی در سوی ایشان باز شو
194 آن همه صورت که دید آن زمان دیگر از نوعی دگر بینی عیان
195 آن دگر از صورت دیگر ببین کل طلب کل جوی کل شو کل ببین
196 صورت خود از میان برداریی راز خود آنگه بکل دریابی
197 راز ما در پرده دل باز بین آنگهی تو معنی و اعزاز بین
198 در زمان و در مکان آی و برو در مکان اندر زمان آی و برو
199 از مکان و از زمان شو تو برون تا بیابی راز ما بی چه و چون
200 راز ما دریاب آنگه کل بباش چون شوی تو کل بکل بی دل بباش
201 هر که کل شد جزو را با او چه کار و آنکه جان شد عضو را با او چه کار
202 کل شوی آنگاه چون بینی تو راز اولین یابی بآخر هم تو باز
203 هرکه ساز کوی ما سازد بکل اول از پندار افتد او بذل
204 هر که خواهد از وصال ما دمی حیرت جان سوز بیند عالمی
205 یک زمان اندر درون پرده آی پردهٔ راز خود از پرده گشای
206 مرد ره بین چون زاستاد این شنید روی استاد حقیقی باز دید
207 روی او میدید و او پنهان شده در پس آن پرده او حیران شده
208 گفت ای استاد دور از انقلاب از چه افکندی مرا در اضطراب
209 راه ده اندر درون پردهام زانکه بی توراه را گم کردهام
210 راه ده تا من درآیم سوی تو چون درآیم من ببینم روی تو
211 گر دهی راهم بیابم دور چرخ چون دهی را هم رسم در غور چرخ
212 پرده عشق ترا دوری کنم بیخ غم از جان و ازدل برکنم
213 حاجبی آمد برون از پرده او ایستاد ودست او بگرفت او
214 گفت بسم اللّه که استاد جهان میبرد اینجا ترادر میهمان
215 یک زمان در اندرون آی از برون تاترا باشم در آنجا رهنمون
216 دست او بگرفت وشد در پرده باز اوفکند آن لحظه از هم پرده باز
217 چون درون پرده شد بیخویشتن درگذشته ازوجود و جان و تن
218 عالم صغری چو در کبری فتاد راز او کلّی در آن عالم گشاد
219 راه کلی پرده اندر پرده بود لیک آن راه از صفت گم کرده بود
220 حاجب از چشمش نهان شد در زمان مرد را لرزی درآمد در نهان
221 ناگهان الحاح استاد او شنید لیک مر استاد را آنجا ندید