- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بود مردی در سخاوت بی بدل هرچه بودی خرج کردی بی خلل
2 مینداشت البته یک جو زر نگاه گفت یک روزیش مردی نیک خواه
3 کای فلان آخر نترسی از هلاک کان زمان کز تو برآید جان پاک
4 چون نمیداری نگه یک پیرهن پس فراهم بایدت کردن کفن
5 گفت چون جانم برآید در پسی وان کفن کدیه کنند از هر کسی
6 گر ز دروازه درآیم نیز من پس شما بر سر زنیدم آن کفن
7 حرص مینگذاردت پاک ای پسر تا پلید آئی تو درخاک ای پسر
8 دایماً در خوی ناخوش ماندهٔ وز صفات بد در آتش ماندهٔ
9 تا صفاتت باتو خواهد بود جمع تو نخواهی بود بی سوزی چو شمع