- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل خواست که برخیزد ازان کو، بتر افتاد چون سرو ز گل پای کشید و به سر افتاد
2 چون آینه از لذت دیدار برآمد چشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاد
3 از عشوه ساقی چه خبر اهل خرد را شد باخبر آنکس که ز خود بیخبر افتاد
4 بردند برون رخت شکیبایی بلبل زان ره که صبا را به گلستان گذر افتاد
5 دیگر مژه بر هم نرسانید ز حیرت چشمی که چو خورشید بر آن بام و در افتاد