به ایرانیان از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 44

1 به ایرانیان گفت پیروز شاه که بدرود باد این دل افروز گاه

2 چو من بگذرم زین فرومایه خاک شما را بخواهم ز یزدان پاک

3 بپدرود کردن رخ هر کسی ببوسید با آب مژگان بسی

4 یلان را همه پاک در بر گرفت بزاری خروشیدن اندر گرفت

5 همی گفت کاجی من این انجمن توانستمی برد با خویشتن

6 خروشی برآمد ز ایران سپاه که خورشید بر چرخ گم کرد راه

7 پس پرده‌ها کودک خرد و زن بکوی و ببازار شد انجمن

8 خروشیدن ناله و آه خاست بهر برزنی ماتم شاه خاست

9 به ایرانیان آن زمان گفت شاه که فردا شما را همینست راه

10 هر آنکس که دارید نام و نژاد بدادار خورشید باشید شاد

11 من اکنون روانرا همی پرورم که بر نیک نامی مگر بگذرم

12 نبستم دل اندر سپنجی سرای بدان تا سروش آمدم رهنمای

13 بگفت این وز پایگه اسب خواست ز لشکرگه آواز فریاد خاست

14 بیامد بایوان شاهی دژم بزاد سرو اندر آورده خم

15 کنیزک بدش چار چون آفتاب ندیدی کسی چهر ایشان بخواب

16 ز پرده بتان را بر خویش خواند همه راز دل پیش ایشان براند

17 که رفتیم اینک ز جای سپنج شما دل مدارید با درد و رنج

18 نبینید جاوید زین پس مرا کزین خاک بیدادگر بس مرا

19 سوی داور پاک خواهم شدن نبینم همی راه بازآمدن

20 بشد هوش زان چار خورشید چهر خروشان شدند از غم و درد و مهر

21 شخودند روی و بکندند موی گسستند پیرایه و رنگ و بوی

22 ازان پس هر آنکس که آمد بهوش چنین گفت با ناله و با خروش

23 که ما را ببر زین سرای سپنج رها کن تو ما را ازین درد و رنج

24 بدیشان چنین گفت پر مایه شاه کزین پس شما را همینست راه

25 کجا خواهران جهاندار جم کجا تاجداران با باد و دم

26 کجا مادرم دخت افراسیاب که بگذشت زان سان بدریای آب

27 کجا دختر تور ماه آفرید که چون او کس اندر زمانه ندید

28 همه خاک دارند بالین و خشت ندانم بدوزخ درند ار بهشت

29 مجویید ازین رفتن آزار من که آسان شود راه دشوار من

30 خروشید و لهراسب را پیش خواند ازیشان فراوان سخنها براند

31 بلهراسب گفت این بتان منند فروزندهٔ پاک جان منند

32 برین هم نشست اندرین هم سرای همی دارشان تا تو باشی بجای

33 نباید که یزدان چو خواندت پیش روان شرم دارد ز کردار خویش

34 چو بینی مرا با سیاوش بهم ز شرم دو خسرو بمانی دژم

35 پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت که با دیده‌شان دارم اندر نهفت

36 وزان جایگه تنگ بسته میان بگردید بر گرد ایرانیان

37 کز ایدر بایوان خرامید زود مدارید در دل مرا جز درود

38 مباشید گستاخ با این جهان که او بتری دارد اندر نهان

39 مباشید جاوید جز راد و شاد ز من جز بنیکی مگیرید یاد

40 همه شاد و خرم بایوان شوید چو رفتن بود شاد و خندان شوید

41 همه نامداران ایران سپاه نهادند سر بر زمین پیش شاه

42 که ما پند او را بکردار جان بداریم تا جان بود جاودان

43 بلهراسب فرمود تا بازگشت بدو گفت روز من اندر گذشت

44 تو رو تخت شاهی به‌آیین بدار بگیتی جز از تخم نیکی مکار

45 هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج ننازی بتاج و ننازی بگنج

46 چنان دان که رفتنت نزدیک شد بیزدان ترا راه باریک شد

47 همه داد جوی و همه دادکن ز گیتی تن مهتر آزاد کن

48 فرود آمد از باره لهراسب زود زمین را ببوسید و شادی نمود

49 بدو گفت خسرو که پدرود باش بداد اندرون تار گر پود باش

50 برفتند با او ز ایران سران بزرگان بیدار و کنداوران

51 چو دستان و رستم چو گودرز و گیو دگر بیژن گیو و گستهم نیو

52 بهفتم فریبرز کاوس بود بهشتم کجا نامور طوس بود

53 همی رفت لشکر گروهاگروه ز هامون بشد تا سر تیغ کوه

54 ببودند یکهفته دم برزدند یکی بر لب خشک نم برزدند

55 خروشان و جوشان ز کردار شاه کسی را نبود اندر آن رنج راه

56 همی گفت هر موبدی در نهفت کزین سان همی در جهان کس نگفت

57 چو خورشید برزد سر از تیره کوه بیامد بپیشش ز هر سو گروه

58 زن و مرد ایرانیان صدهزار خروشان برفتند با شهریار

59 همه کوه پر ناله و با خروش همی سنگ خارا برآمد بجوش

60 همی گفت هر کس که شاها چه بود که روشن دلت شد پر از داغ و دود

61 گر از لشکر آزار داری همی مرین تاج را خوار داری همی

62 بگوی و تو از گاه ایران مرو جهان کهن را مکن شاه نو

63 همه خاک باشیم اسب ترا پرستنده آذرگشسب ترا

64 کجا شد ترا دانش و رای و هوش که نزد فریدون نیامد سروش

65 همه پیش یزدان ستایش کنیم بتشکده در نیایش کنیم

66 مگر پاک یزدانت بخشد بما دل موبدان بردرخشد بما

67 شهنشاه زان کار خیره بماند ازان انجمن موبدان را بخواند

68 چنین گفت ایدر همه نیکویست برین نیکویها نباید گریست

69 ز یزدان شناسید یکسر سپاس مباشید جز پاک یزدان‌شناس

70 که گرد آمدن زود باشد بهم مباشید زین رفتن من دژم

71 بدان مهتران گفت زین کوهسار همه بازگردید بی‌شهریار

72 که راهی درازست و بی‌آب و سخت نباشد گیاه و نه برگ درخت

73 ز با من شدن راه کوته کنید روان را سوی روشنی ره کنید

74 برین ریگ برنگذرد هر کسی مگر فره و برز دارد بسی

75 سه مرد گرانمایه و سرفراز شنیدند گفتار و گشتند باز

76 چو دستان و رستم چو گودرز پیر جهانجوی و بیننده و یادگیر

77 نگشتند زو باز چون طوس و گیو همان بیژن و هم فریبرز نیو

78 برفتند یک روز و یک شب بهم شدند از بیابان و خشکی دژم

79 بره بر یکی چشمه آمد پدید جهانجوی کیخسرو آنجا رسید

80 بدان آب روشن فرود آمدند بخوردند چیزی و دم برزدند

81 بدان مرزبانان چنین گفت شاه که امشب نرانیم زین جایگاه

82 بجوییم کار گذشته بسی کزین پس نبینند ما را کسی

83 چو خورشید تابان برآرد درفش چو زر آب گردد زمین بنفش

84 مرا روزگار جدایی بود مگر با سروش آشنایی بود

85 ازین رای گر تاب گیرد دلم دل تیره گشته ز تن بگسلم