- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به دل گفت موبد که بد روزگار که فرمان چنین آمد از شهریار
2 همه مرگ راییم برنا و پیر ندارد پسر شهریار اردشیر
3 گر او بیعدد سالیان بشمرد به دشمن رسد تخت چون بگذرد
4 همان به کزین کار ناسودمند به مردی یکی کار سازم بلند
5 ز کشتن رهانم مر این ماه را مگر زین پشیمان کنم شاه را
6 هرانگه کزو بچه گردد جدا به جای آرم این گفتهٔ پادشا
7 نه کاریست کز دل همی بگذرد خردمند باشم به از بیخرد
8 بیاراست جایی به ایوان خویش که دارد ورا چون تن و جان خویش
9 به زن گفت اگر هیچ باد هوا ببیند ورا من ندارم روا
10 پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست گمان بد و نیک با هرکسیست
11 یکی چاره سازم که بدگوی من نراند به زشت آب در جوی من
12 به خانه شد و خایه ببرید پست برو داغ و دارو نهاد و ببست
13 به خایه نمک بر پراگند زود به حقه در آگند بر سان دود
14 هماندر زمان حقه را مهر کرد بیامد خروشان و رخساره زرد
15 چو آمد به نزدیک تخت بلند همان حقه بنهاد با مهر و بند
16 چنین گفت با شاه کین زینهار سپارد به گنجور خود شهریار
17 نوشته بر آن حقه تاریخ آن پدیدار کرده بن و بیخ آن