- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به امعانی تبریزی یکی گفت چو از شوق برادر شب نمی خفت
2 که چون در گل بماندی زاشتیاقش چگونه می کشی بار فراقش
3 بدو گفت ای رفیق غمگسارم چرائی بی خبر از کار و بارم
4 چنین بینی که پیش روی من هست نمی بینی که از پنجه، شصت من هست
5 خری کو شست من برگیرد آسان ز شست و پنج من نبود هراسان