1 میگوید دف که هان بزن بر رویم چندانکه زنی حدیث دیگر گویم
2 من عاشقم و چو عاشقان خوشخویم ور رحم کنی زخم زنی این گویم
1 خانهای نو ساخت روزی نو مرید پیر آمد خانهٔ او را بدید
2 گفت شیخ آن نو مرید خویش را امتحان کرد آن نکو اندیش را
1 دید موسی یک شبانی را براه کو همیگفت ای گزیننده اله
2 تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند