- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 می دید رویت آینه و دیده برنداشت خشنود شد دلم که ز مهرت خبر نداشت
2 برگ گلی نبرد صبا از چمن برون کز درد، بلبلی ز پیاش ناله برنداشت
3 در حیرتم که دیده ازو برنداشتم دل را چگونه برد که چشمم خبر نداشت
4 در خاک خفتهایم چو گنج و مقیدیم مردیم و غم ز دامن ما دست برنداشت
5 دامن ز ننگ صحبت من چید هرکه بود غیر از جنون عشق که از من بتر نداشت
6 چشم دلم ز نور رخ او لبالب است در حیرتم ز طور که تاب نظر نداشت
7 از جور خویش میکُشدم ورنه در دلش هرگز فغان بیاثر من اثر نداشت