به آفتاب از جلال الدین محمد مولوی غزل 1202

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز

1 به آفتاب شهم گفت هین مکن این ناز که گر تو روی بپوشی کنیم ما رو باز

2 دمی که شعشعه این جمال درتابد صد آفتاب شود آن زمان سیاه و مجاز

3 کسی شود به تو غره که روی دوست ندید کسی که دید مرا کی کند تو را اعزاز

4 ز گازران مگریز و به زیر ابر مرو که ابر را و تو را من درآورم به نیاز

5 اگر چه جان و جهانی خوش به توست جهان نگون شوی چو رخم دلبری کند آغاز

6 مرا هزار جهانست پر ز نور و نعیم چه ناز می‌رسدت با من ای کمین خباز

7 عباد را برهانم ز نان و از نانبا حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز

8 ز آفتاب گذشتیم خیز ای ناهید بیار باده و نقل و نبات و نی بنواز

9 زمانه با تو نسازد تو سازوارش کن به چنگ ما ده سغراق و چنگ را ده ساز

10 نبات و جامد و حیوان همه ز تو مستند دمی بدین دو سه مخمور بی‌نوا پرداز

11 حیات با تو خوشست و ممات با تو خوشست گهیم همچو شکر بفسران گهی بگداز

12 چو ماه همره من شد سفر مرا حضرست به زیر سایه او می‌روم نشیب و فراز

13 ز آسمان شنوم من که عاقبت محمود خموش باش که محمود گشت کار ایاز

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر