بگفت این و بر دوست بگریست از عیوقی ورقه و گلشاه 27

بگفت این و بر دوست بگریست زار

1 بگفت این و بر دوست بگریست زار کنار از مژه کرد دریا کنار

2 همی گفت ای دل گسل یار من ز هجر تو شد تیره بازار من

3 جز از تو مرا یار هرگز مباد دل هر دو در مهر عاجز مباد

4 چو آگاه شد مادر از کار اوی نیاورد در گفت گفتار اوی

5 ابر زشت گفتنش بگشاد لب بگفتا: بس ای شین و عار عرب!

6 خبر یافتم من که ورقه بمرد تن پاک در خاک تاری سپرد

7 بتابید گلشه ز دیدار اوی دل آزرده تر شد ز گفتار اوی

8 شد از نزد مادر به خیمه درا بنالید آن گلرخ دلبرا

9 همی گفت ای وای بر من کنون که گفتم من این خسته دل را کنون

10 به ناکام باید شدن سوی شام جدا گشتن از خواب و آرام و کام

11 پدر نه و مادر نه و خال نی شب و روز خوارا جز از خاک نی

12 ز ورقه نیابم ازین پس خبر نیابد ز من نیز ورقه اثر

13 دریغا درختم نیامد ببر شدم ناامید از نهال و ثمر

14 دریغا ازین پس نبینم ترا نبینی ازین پس کنونی مرا

15 به سوی یمن چون برفتی، برفت ابا تو مرا جان و دل باز گفت

16 ندانستم از شامم آید بلا بلا آمد و شد دلم مبتلا

17 همی گفت و می راند از دیده خون بنالید وز درد شد سرنگون

18 جدا مانده از مام وز باب و عم ز ناله شده زرد، وز درد و غم

19 همه جمله بروی فرامشت کرد گدازید چون کشت بی آب کشت

عکس نوشته
کامنت
comment