- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بگفت این و بر دوست بگریست زار کنار از مژه کرد دریا کنار
2 همی گفت ای دل گسل یار من ز هجر تو شد تیره بازار من
3 جز از تو مرا یار هرگز مباد دل هر دو در مهر عاجز مباد
4 چو آگاه شد مادر از کار اوی نیاورد در گفت گفتار اوی
5 ابر زشت گفتنش بگشاد لب بگفتا: بس ای شین و عار عرب!
6 خبر یافتم من که ورقه بمرد تن پاک در خاک تاری سپرد
7 بتابید گلشه ز دیدار اوی دل آزرده تر شد ز گفتار اوی
8 شد از نزد مادر به خیمه درا بنالید آن گلرخ دلبرا
9 همی گفت ای وای بر من کنون که گفتم من این خسته دل را کنون
10 به ناکام باید شدن سوی شام جدا گشتن از خواب و آرام و کام
11 پدر نه و مادر نه و خال نی شب و روز خوارا جز از خاک نی
12 ز ورقه نیابم ازین پس خبر نیابد ز من نیز ورقه اثر
13 دریغا درختم نیامد ببر شدم ناامید از نهال و ثمر
14 دریغا ازین پس نبینم ترا نبینی ازین پس کنونی مرا
15 به سوی یمن چون برفتی، برفت ابا تو مرا جان و دل باز گفت
16 ندانستم از شامم آید بلا بلا آمد و شد دلم مبتلا
17 همی گفت و می راند از دیده خون بنالید وز درد شد سرنگون
18 جدا مانده از مام وز باب و عم ز ناله شده زرد، وز درد و غم
19 همه جمله بروی فرامشت کرد گدازید چون کشت بی آب کشت