- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بگفت این و درماند در غم اسیر ستد خاتم و در فگندش به شیر
2 به کدبانوش برد با بیم و درد ستد شیر گلشاه، لختی بخورد
3 پدید آمد انگشتری اندروی چو دید آن بت دلبر مهر جوی
4 همه مغزش از مهر پرجوش گشت بیفتاد بر جای و بی هوش گشت
5 کنیزک ز کردار او خیره ماند بدل در جهان آفرین را بخواند
6 به رخسار او بر بگسترد آب از آن آب گلشه درآمد ز خواب
7 بدو گفت در شیر انگشتری که افگند؟ بر گوی بی داوری!
8 کنیزک بگفت ای شه بانوان همانا ز انگشت این میهمان
9 گه شیر خوردن فتاد اندروی که گشته ست از مویه مانند موی
10 بدل گفت گلشاه کایزد یکیست که خاتم بجز خاتم ورقه نیست
11 کنیزکش را داد فرمان که هین برو سوی آن مرد اندوهگین
12 بگو کز در قصر بیرون خرام که تا من ز خانه برآیم به بام
13 چنان بد مراد مه رب پرست که تا بر رسد کاین جوان ورقه هست؟
14 بگفتا نباشد که باشد جز اوی جز او را نمودن محالست روی
15 کنیزک سوی ورقه آمد چو باد برو کرد گفتار گلشاهٔاد
16 برون رفت از قصر ورقه بدر برآمد به بام آن بت سیم بر
17 ز پنهان سوی ورقه کردش نگاه همی دید در عشق گشته تباه
18 دو چشمش پر آب و دلی پر ز خون همی جانش از دیده آمد برون
19 چو گلشاه رخسار ورقه بدید یکی باد سرد از جگر برکشید
20 بگفت آه وز پای شد سرنگون ز بالا درآمد به خاک اندرون
21 چو ورقه بدید آن دلارام را مر آن ماه خوش خوی پدرام را
22 بنالید وز درد دل گفت آه درآمد سرش سوی خاک سیاه
23 بدید آن مرین را و این مر ورا دل هر دو سوزان بد اندر برا
24 برآمد ز هر دو بهٔک ره خروش ز هر دو بهٔک راه ببرید هوش
25 زمانی برآمد، به هوش آمدند دگرباره اندر خروش آمدند
26 کنیزک به بالا و ورقه به زیر بدیدند هر یکدگر را دلیر
27 بزیر آمد از بام آن دلبرا همان سوخته ورقه از در درا
28 چنین گفت گلشاه کی ابن عم همی خون شد اندر برم دل زغم
29 کنون چشمم ای یار مهر آزمای بدیدار تو کرد روشن خدای
30 بگفت این و بنهاد سر برزمین به سجده به پیش جهان آفرین
31 به سجده درون بار دیگر خروش برآورد، از وی چکان گشت هوش
32 چنان دید ورقه که برگ درخت بلرزید و بر خود بپیچید سخت
33 برآمدش آه و فرورفت دم بیفتاد بر خاک تاری ز غم
34 دو دل خسته بر روی خاک سیاه فتاده، بر آن خاک گشته تباه
35 کنیزک فرو ماند اندر زمان گهی شد برین و گهی شد بر آن
36 پراگند بر روی آن هر دو آب برون آمدند آن دو عاشق ز خواب
37 دل هر دو مسکین رمیده ز درد براندند خون آبه بر روی زرد
38 سرآسیمه گلشاه فرخنده روی دویدش بر ورقهٔ مهرجوی
39 به ورقه بگفت: ایزد دادگر بگوشم رساناد مرگ پدر
40 که بر ما دو بیچاره کردش ستم بدین سان جدا کرد ما را ز هم
41 ولیکن به آخر شود خوب کار اگر دست یابیم بر روزگار
42 بگفت این و کس کرد گلشه بشوی به نزدیک خود خواندش آن خوب روی
43 به نزدیک گلشاه شد شاه شام مهی دید با لعبتی کش خرام
44 چکان هر دورا خون ابر روی زرد نهفته رخ هر دو در خاک و گرد
45 به گلشه بگفت: ای صنم حال چیست چرا نالی و این جوانمرد کیست؟
46 بگفت: این جوان را ندانی همی؟ که کردی برو مهربانی همی
47 مرو رابه دست خود آورده ای دلم را بدو شادمان کرده ای
48 بگفتا ندانم، تو بر گوی نام بگفتا که ورقه ست ابن الهمام
49 به نزدیک اویست جان و دلم ز جان و دل خویش چون بگسلم
50 مبادا مرا روی بی روی اوی به گلشاه گفت آنگهی شوی اوی:
51 اگر این جوان مر ترا بود جفت چرا نام خود راست با من نگفت؟
52 که تا من ورا خوب بنواختی حق او سزاوار بشناختی
53 بدو گفت: از حشمت و شرم را نگه کردن حق آزرم را
54 چنین گفت گلشاه را شاه شام: که ای دلبر لعبت نیک نام
55 مرو را بر خویشتن جای کن سوی مهر جستن یکی رای کن
56 مرو را تو از خود گسسته مکن مرین خسته دل را تو بسته مکن
57 بگفت این شه شام و شد باز جای به دلدار داد آن بت دلربای
58 از آن جایگه هر دو برخاستند یکی جای زیبا بیاراستند
59 به قصر اندرش جایگاه ساختند یکی جای نیکو بپرداختند
60 چو جان عزیزش همی داشتند ز پیشش بهٔک ذره نگذاشتند
61 چو بنهاد خورشید افسر ز سر گشاد از میان چرخ زرین کمر،
62 شه شام آمد به نزدیک شام به نزدیک آن هر دو ماه تمام
63 مر آن خسته دل ورقه را پیش خواند نوازیدش و هنبر خود نشاند
64 بگفت: ای جگر خستهٔ روزگار چرا چون بدیدمت ز آغاز کار
65 نکردی مرا آگه از کار خویش نگه داشتی راز و اسرار خویش
66 که تا من حقت هیچ نشناختم چنان چون ببایست ننواختم
67 بگفت: از پی حرمت و جاه را بدی خود نکردم من این راه را
68 نشستند و راندند چندان سخن بکردند نو رازهای کهن
69 شه شام گلشاه را گفت: غم مدار ایچ و بنشین ابا ابن عم
70 گشایید هین پردهٔ راز را نشینید باز از پی ناز را
71 و گرتان همی حشمت آید ز من، بترسید کانده فزاید ز من،
72 من اینک برون رفت خواهم ز در شما غم گسارید با یکدگر.
73 چو من رفته باشم به آرام گاه شما خوب دارید آیین و راه
74 بگفت این سخن را و برپای خاست بر عاشقان، گفت، بودن خطاست
75 برون رفت با مکر و تلبیس و بند ز نزد دو بیچارهٔ مستمند
76 به بیغوله ای در نهان گشت شاه همی کرد دزدیده زآن سو نگاه
77 که تا در میانشاه خطایی رود حدیثی بد و ناسزایی رود؟
78 بدین حال می بود تا صبح روز که رخشید خورشید گیتی فروز
79 نه زین و نه زآن دید نا مردمی چو این باوفا دید و آن آدمی
80 شه شام شد شادمان بازجای بشد ایمن از کار آن دلربای
81 از آغاز کآن شاه پر کیمیا به گلشاه و ورقه بگفتا: شما
82 بهٔک جایگه شادکامی کنید ز دل یک دگر را گرامی کنید
83 بگفت این و برگشت و رفت او برون به کنجی نهان شد به مکر و فسون
84 چو او رفت گلشاه و ورقه بهم نشستند وز دل زدودند غم
85 به هم هر دو عاشق سخن ساختند ز دیرینه غم دل به پرداختند
86 جفایی که دیدند از روزگار بگفتند با یکدگر آشکار
87 ز تف دل و عشق و بیچارگی ز نالیدن و هجر و غمخوارگی
88 گهی گفت گلشاه وزدیده نم روان کرد چون سیل زیر قدم
89 گهی ورقه دروی چو کردی نگاه غم دل بگفتی بر آن مهر و ماه
90 هر آن رنج کآمد ز عشقش بروی همه پاک برگفت در پیش اوی
91 گرست آن برین و گرست این برآن همی در فشاندند بر زعفران
92 گهی گفت گلشاه: کای جان من گسسته مبادا ز تو نام من
93 ایا مهر جوی وفادار من جز از تو مبادا کسی یار من
94 گهی ورقه گفتی که ای حورزاد گرامی روانم فدای تو باد
95 به تو باد فرخنده ایام من مبراد از مهر تو کام من
96 دلم باد پیوستهٔ مهر تو تنم باد شایستهٔ چهر تو
97 بدین حال بودند تا آسمان کشیدش به زرآب در طیلسان
98 ببودند بر درد و هجران صبور پس از یکدگر هر دو گشتند دور
99 برآمد برین کارشان چند گاه شه شامشان داشت هر شب نگاه
100 چو زیشان ندیدش ره ناصواب نیامد دگر نزدشان وقت خواب
101 چو یک چند بر حالشان برگذشت دل ورقه از عشق آشفته گشت
102 بترسید کش کار گردد تباه چو بسیار پاید به نزدیک شاه
103 گشادش زبان ورقهٔ خوب رای که ای دختر عم، به حق خدای
104 که گر در همه عمر از روی تو شوم سیر و ز عشرت خوی تو
105 اگر در بلا بایدم زیستن شب و روز از درد بگریستن
106 ولیکن ز شوی تو ای سروبن شکوهم فزون زین نگویم سخن
107 نباید که آید مرو را گران که هست این جوان مرد فخر مهان
108 بود نیز کش خوش نیاید که من بوم با تو یک جای ای سیم تن
109 وگر آگهی یابی ای دل گسل که از من نیاید ورا غم به دل
110 یکی روز کی چند باشم دگر تن خویش را باز یابم مگر
111 بدو گفت گلشاه کی نیک خواه مکن روز کی چند آهنگ راه
112 مگر زی تو باز آید ای مهرجوی توانایی و قوت و رنگ روی
113 که از رنج ره نیز ناسوده ای از آن پس کی در غم بفرسوده ای
114 به فرمان آن لعبت دلفروز ببد ورقه آن جایگه چند روز
115 چو از رنج ره آمدش تن به راه به گلشاه گفت: ای دل افروز ماه
116 نگردم همی سیر از روی تو همی شرم دارم من از شوی تو
117 چه خویست با او مرا در نسب کجا او ز شامست و من از عرب
118 برفتن مرا سوی ره چاره نیست به جز من کس از عشق بیچاره نیست
119 و گر در صبوری شوم همچو مور به نزد تو باز آیم از راه دور
120 اگر چند آگاهم از انتظار که خواهد گسست از توام روزگار
121 ازین رفتن آخر مرا چاره نیست به من جز بدین چاره بیغاره نیست
122 که گر شه برادر بدی مر مرا ز هم باب و مادر بدی مرمرا،
123 چو این شغل بودی گران آمدی ز تیمار کارش به جان آمدی
124 چگونه بود کار آنکس کی اوی بتی دل گسل دارد و خوب روی
125 نبیند جهان جز به دیدار اوی نجوید به هر حال آزار اوی
126 به بیگانه ای باید او را سپرد ایا جان من این نه کاریست خرد!
127 ز گفتار او گشت گلشه نژند بنالید آن زاد سرو بلند
128 مکن گفت چونین ایا ابن عم برین بنت عمت میفزای غم
129 کی بفزود بر من فراق تو رنج مرا رفته گیر از سرای سپنج
130 چو رفتی دگر باز نایی برم که تا چند روز دگر ایذرم
131 ز منزل تو تا رفته باشی برون بود منزل من به خاک اندرون.