- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بگفت این و آمد به نزدیک شاه بدو گفت کای شاه توران سپاه
2 گزین کن دلیران توران زمین که در دشت آورد جویند کین
3 عنان پیچ(و) گرد افکن و نیزه دار به بازو قوی و به تن نامدار
4 بدان تا مرا ساز آیین جنگ سپر داشتن پیش تیر خدنگ
5 بگویند با من به کین و نبرد که چون باشد آیین مردان مرد
6 چو بشنید ازو شاه آواز داد به دستور پیران ویسه نژاد
7 که جنگ آوران از سپه برگزین دلیران و گردان توران زمین
8 چو هومان ویسه چو گلباد شیر دگر بارمان شرزه شیر دلیر
9 چو گرسیوز و چون دمور گروی که از شیر شرزه نتابند روی
10 ز لشکر گزین کرد ده پهلوان بدان تا بگردند با آن جوان
11 چو بشنید پیران ز شاه این سخن یکی نامه فرمود افکند بن
12 به هر گوشه ای نزد هر پهلوی کجا بود در پادشاهی گوی
13 که لشکر فرستند نزدیک شاه جان پهلوانان با دستگاه
14 که شه کرد در کوه شنگان درنگ هم از بهر تدبیر پیکار و جنگ
15 به جشن فریدون سر مهر ماه چنان ساخت باید که یکسر سپاه
16 بیایند تازان به شنگان زمین چه کهتر چه مهتر ابا تیغ کین
17 وزین سو فرستاده افراسیاب بشد از دلیران همی خورد وخواب
18 همان ده تن از تخمه نامور ببستند فرمان شه را کمر
19 شب و روز با برزوی شیرگیر به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
20 به میدان همه جنگش آموختند همان کینه از رستم اندوختند
21 جهانجوی را دل نهاده بر آن که چون باشد آیین گند آوران
22 شب و روز جز جنگ جستن نکرد درنگ اندر آن جز به خوردن نکرد
23 زمانی نیاسود از تاختن هم از گردش و تیر انداختن
24 به شش ماه چونان شد آن نامدار (که) چون او نبد یک دلاور سوار
25 چو او نامداری به توران نبود نه گوش کسی نیز هرگز شنود
26 چنان شد به گرز و به تیر و سنان در آورد میدان به دست عنان
27 که از روی زنگی به نوک سنان به شب، تیره چشمش ربودی عیان
28 سر ماه هفتم گه بامداد بیامد بر شه زبان برگشاد
29 بدو گفت کای شهریار زمین به فرمان تو شاه ماچین و چین
30 بفرمای تا ساز (و) آلات جنگ بیارند پیشم کنون بی درنگ
31 کمان کیانی و گرز گران همان نیزه و تیغ گند آوران
32 کمندی که آن باشد از چرم شیر یکی تیر پیکان او ده ستیر
33 یکی اسب کان در خور من بود قوی گردن و تند و روشن بود
34 وزان پس بخوان سر به سر لشکرت همه نامداران این کشورت
35 ببین تا به میدان مرا یار کیست هماورد من روز پیکار کیست
36 چو بشنید افراسیاب این ازوی بر افروخت چون گل به شادیش روی
37 به گنجور فرمود تا ساز جنگ بیارد به میدان کین بی درنگ
38 ز تیر و کمان و ز گرز و زتیغ بیارد ز برزو ندارد دریغ
39 بیاورد ده گرز گنجور شاه یکی اسب و برگستوان سیاه
40 کمندی ز ابریشم و چرم شیر یکی تیغ در خورد مرد دلیر
41 سپرهای روسی و چندی زره چو زلف بتان سر به سر پر گره
42 همه یکسره پیش برزو نهاد چو برزو بدید آن زبان برگشاد
43 به شه گفت کای شاه ماچین و چین سرافراز ایران(و) توران زمین
44 نیاید به کار من این ساز جنگ به سوزن نبندند چرم پلنگ
45 چو جامه نه در خورد مردم بود همان مردم اندر میان گم بود
46 (مرا بازو ایزد قوی آفرید به نیروی من چرخ مردی ندید)
47 مرا در خور زور باید کمان سطبری گرزم دو چندان همان
48 ازین ده گزی نیزه ام بیشتر همانش سطبری دو چندان دگر
49 نه آلات پیکار و جنگ من است نه این گرز در خورد چنگ من است
50 چو بشنید ازو شاه افراسیاب بگفتش به هومان کز ایدر بتاب
51 همان گرز و آن نیزه من بیار بدین پر هنر مرد جنگی سپار
52 بیار آن کمانی که تور دلیر بدو جست پیوسته پیکار شیر
53 همان تیز پیکان که هست آبدار که بر سنگ و سندانش باشد گذار
54 چو بشنید گنجور هم در زمان بیاورد گرز و کمند و کمان
55 یکی گرز پولاد دسته به زر به گوهر بیاراسته سر به سر
56 سطبریش افزون ز خرطوم پیل فروزان کبودش مانند نیل
57 همان بود صد من به سنگ ار نه بیش سری بر سرش چون سر گاو میش
58 نبد در همه لشکرش سر به سر که بازوش آن را بدی کارگر
59 کمانی به کردار چرخی قوی به زر خانه و زه برو پهلوی
60 دو صد تیر پیکان او ده ستیر کمندی بتابیده از چرم شیر
61 سپر در خور تیغ الماس تاب یکی زان که بد خاص افراسیاب
62 همه یک به یک پیش برزو نهاد چو برزو بدید آن زبان بر گشاد
63 بدان ده سوار از دلیران جنگ که بودند در جنگ همچون پلنگ
64 که بیرون خرامید پیشم کنون مرا آزمایید دل پر زخون
65 به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ ببارید بر من چو بارنده میغ
66 که تا بر گرایم یکی خویشتن نمایم برین شاه نیروی من
67 چو بشنید شاه این سخن را از وی سوی نامداران چین کرد روی
68 به هومان و رویین و گلباد گرد به گرسیوز شیر با دست برد
69 به طرخان گرد آن سوار دلیر به خاقان و گردان ارغنده شیر
70 بدان ده سوار نبرده به جنگ که کوشید با او به سان پلنگ
71 بدان نامور شیر آهن جگر به گرز و کمان و (به) تیغ و تبر
72 چو بشنید لشکر ز افراسیاب همان ده سپهبد به کردار آب
73 ستوران به میدان دوان تاختند به گرز گران گردن افراختند
74 نگه کرد برزو بدان ده سوار چو شیران آشفته در کارزار
75 بپوشید خفتان و خودی به سر نهاد و میان را ببستش کمر
76 به باره برافکند بر گستوان یکی باره مانند کوهی دوان
77 به باره برآمد چو غرنده شیر ز آهن کمان و ز الماس تیر
78 کمان سپهبد گرفتش به چنگ همی تاخت هر سو به سان پلنگ
79 تو گفتی سپهری ست بازور و تاب که دارد بر آوردگه بر شتاب
80 درختی ست گفتی ز آهن به بار گشاده دو بازو چو شاخ چنار
81 ز سام نریمانش نشناخت کس تو گفتی که سام سوار است و بس
82 ز بال و ران و ز یال و رکیب دل جنگجویان شده پر نهیب
83 سر افراز افراسیاب و سپاه ستاده برآن دشت و دل کینه خواه
84 جهان جوی برزو گرفته کمان به میدان در آمد چو باد دمان
85 یکی بود و ده نامداران چین همی بردریدند روی زمین
86 چنان کرد برزو بسیچ نبرد که از رنج بر تنش نشست گرد
87 ز نام آوران رفت از آن تاب هوش چو برزو بر آورد نیزه به دوش
88 ستوه آمدند آن دلیران ز اوی همی گفت هر کس که این نامجوی
89 ز مردم نزاده ست از آهرمن است و یا کوه البرز در جوشن است
90 (نیاید همی سیر از کارزار نیاورد دیگر چنین روزگار)
91 به بیچارگی روی برتافتند به تندی بر شاه بشتافتند
92 چنین گفت هومان به افراسیاب تن از رنج خسته، دو دیده پر آب
93 که شاها به دیان و تابنده ماه به روز سپید و شبان سیاه
94 که هرگز ندیدم ازین سان دلیر نه ببر دمان و نه آشفته شیر
95 تو گویی که از روی و ز آهن است در آورد، نی شیر اهریمن است
96 از آن نامداران که من دیده ام دلاور بدین گونه نشنیده ام
97 بسی رزم و پیکار در دشت جنگ بکردیم با برزوی تیز چنگ
98 بدین گونه بر دشت کین پایدار ندیدیم شاها به هنگام کار
99 نه کاموس جنگی نه خاقان چین نه طوس و نه گستهم از ایران زمین
100 ندیده هنوز ایچ آیین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ
101 چو آن نامداران روشن روان بدین سان گشادند پیشش زبان
102 چو افراسیاب این شنید از گوان بخندید آن شهریار جوان
103 سزاوار او گفت تا خواسته بیاورد گنجور آراسته
104 وزان پس بفرمود تا بزمگاه بیار است گنجور چون چرخ و ماه
105 به سالار خوان گفت پیش آر خوان جوانان و آزادگان را بخوان
106 سران سپه را سراسر بخواند به خوان گران مایگان بر نشاند
107 گوان چون ز خوردن بپرداختند دگرگونه خود مجلسی ساختند
108 همه بوم آن دیبه رنگ رنگ بیاراسته همچو پشت پلنگ
109 نوای اغانی و آوای رود روان را همی داد گفتی درود
110 ز خوبان همه بزمگه چون بهشت تو گفتی که رضوان درو لاله کشت
111 چو روی یلان کرد خرم شراب چنین گفت فرزانه افراسیاب
112 که ای پرهنر نامداران جنگ چه سازیم ازین بیش ایدر درنگ
113 به آسودگی روز برتر کشید بسی لشگر از هر سویی دررسید
114 فراز آمد آن روز آویختن همان خون ز بهر پسر ریختن
115 مگر بخت گم بوده باز آوریم سر دشمنان زیر گاز آوریم
116 چو هنگام تیزی درنگ آوری جهان بر دل خویش تنگ آوری
117 چنین گفت لشکر به افراسیاب که ای شاه با دانش زودیاب
118 هر آن گه که فرمان دهد شهریار میان را ببندیم در کارزار
119 ببندیم دامن به دامن درون به خنجر ز دشمن بریزیم خون
120 به ایران زمین آتش اندر زنیم ز سر دیده دشمنان برکنیم
121 چو برزو ز نام آوران این شنید بجوشید و از جایگه بر دمید
122 چنین گفت با شاه توران زمین که ای شاه ترکان ماچین و چین
123 تو دل را بدین کار غمگین مدار که فردا برآرم از ایشان دمار
124 که من چون سپه روی آرد به روی چو برخیزد آوای کوس از دو روی
125 دل تو ازین کار بی غم کنم همه پشت بدخواه را بشکنم
126 ببرم سر رستم زال زر به پیش تو آرم سر کینه ور
127 نمانم به ایران زمین بار و برگ بر ایشان فشانم یکی باد مرگ
128 سرانشان ببرم به شمشیر تیز بر آرم به ایرانیان رستخیز
129 به نیزه بر ایشان شبیخون کنم جهاندار بیند که من چون کنم
130 به گاه خزان برگ با باد تیز کجا پای دارد چو آرد ستیز(؟)
131 خروشیدن رود چندان بود که دریای جوشنده پنهان بود
132 کنون چون برآرد سپهر آفتاب بشوید جهان را به زر آب ناب،
133 تبیره برآید ز درگاه شاه به اسب اندر آیند یکسر سپاه،
134 بپوشند گردان به آهن ستور منم شیر و ایرانیان همچو گور
135 شها می خور اکنون و دل شاد دار همه کار نابوده را باد دار
136 چو دی رفت و فردا نیامد به پیش مخور انده و درد نابوده بیش
137 چو بشنید شاه این سخن سر به سر به گنجور فرمود بار دگر
138 که آن تاج با طوق و با گوشوار که از تور ماند ستمان یادگار
139 یکی تخت دیبای رومی به زر همان تاج زرین و تیغ و کمر
140 بیاور بدین مرد جنگی سپار درنگی مکن زود اکنون بیار
141 به گردان چنین کرد آن گاه روی که ای نامداران پیکار جوی
142 کنون هر کسی در خور زور خویش ببخشید چیزی ز اندازه بیش
143 ببخشید هر کس همی خواسته همه کار او گشت آراسته
144 چنان شد که در بزمگه کس نبود که با او به زر دست یا رست سود
145 بدین گونه می خورد تا گشت مست همان جایگه سرش بنهاد پست
146 چو برزو چنان کرد افراسیاب بفرمود تا خواسته در شتاب
147 ببردند نزدیک آن مادرش غلامان گرفته به گرد اندرش
148 چو مادر بدان خواسته بنگرید سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
149 ابا دل چنین گفت کاین خون بهاست به چشم من این کژدم و اژدهاست
150 چو خواهد کسی را رسیدن زیان گواهی دهد دل بر آن هر زمان
151 ولیکن چو کردند و کرده ببود حذر کردن و درد خوردن چه سود
152 نداند کسی راز کار جهان نبیند همی دیده مان در نهان
153 نیاسود از اندیشه مادرش هیچ بدان گونه تا روز بد پیچ پیچ