- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بگفت این و آمد ز پیشش برون ز دیده روان کرده دو جوی خون
2 بگفتار با خلق نگشاد لب بپوشید دستی سلیح و سلب
3 ز خشم عم و بهر ننگ و نبرد نشست از بر بارهٔ ره نورد
4 ز حی بنی شیبه بنهاد روی سوی شام از بهر آن مهرجوی
5 گهی راند نرم و گهی راند گرم به رخ برچکان از مژه آب گرم
6 دلش چون دو زلف بتان تافته ز دل دار خود کام نایافته
7 بدین سان همی رفت بیگاه و گاه بسه روز پوینده ده روزه راه
8 چو نزدیکی شام آمد فراز برو گشت کوتاه راه دراز
9 در آن وقت گیتی دگر گشته بود همه ره زدزدان پر از کشته بود
10 جهان از بد خلق ایمن نبود ابی دزد و ره دار ممکن نبود
11 چو ورقه بر شهر نزدیک شد برو روز رخشنده تاریک شد
12 ز دزدان چهل مرد گم بودگان ازین راه داران بیهودگان
13 همه از کین گاه برخاستند به پرخاش تن را بیاراستند
14 همه پیش ورقه برون آمدند طلب کار و جویای خون آمدند
15 یکی پیشش آمد از آن چل سوار کشیدهٔکی خنجر آب دار
16 چنین گفت مر ورقه را کای جوان مرا باد مال و ترا بادجان
17 فرود آی ز اسپ وره خویش گیر مده جان، بده مال، پندم پذیر!
18 ستور و سلیحت همین جا بنه ز چنگال مرگ ار حکیمی بجه
19 چو در پیش ورقه چنین کرد یاد به پاسخش ورقه زبان برگشاد
20 بگفت ای فرومایهٔ تیره کیش ترا بهتر از مال من جان خویش
21 شما هر چهل ار چهل لشکرید به نزد من از کودکی کمترید
22 همی خواست از وی تمامی سلیح ستور و سلب با حسام و رمیح
23 بدیشان چنین گفت آن سرفراز که من شیر چنگم شما چون گراز
24 چو در کینهٔازم به شمشیر چنگ چهٔک تن چه صد تن به پیشم به جنگ
25 ز دزدان نیندیشم و دزد را بشایدش کشت از پی مزد را
26 بیا گر سلب خواهی و اسب و ساز سوی کینه و جنگ ما دست یاز
27 که من ساختم دل به جنگ شما کنم کند در جنگ چنگی شما
28 بگفت این و از بهر ننگ و نبرد بر آن هر چهل مرد بر حمله کرد
29 بهر رخم مردی بدونیم کرد چو زد تیغ با مرگ تسلیم کرد
30 چهل مرد صعلوک شمشیر زن همه کشور آرای و لشکر شکن
31 گشادند بر یک تن از کینه دست دمان در میان ورقه چون پیل مست
32 به نوک سر رمح و شمشیر تیز برآورد از آن هر چهل رستخیز
33 ز چل مرد صعلوک سی را بکشت دگردر هزیمت نمودند پشت
34 چو با دشمنش جنگ پیوسته شد بده جای افزون تنش خسته شد
35 ز خونش دل خاک بیرنگ شد ز سستی جهان بر دلش تنگ شد
36 همی رفت ازو خون چکان بر زمین شده پر ز خونش نمد زین و زین
37 بدان حال شد تا در شهر شام دلش ریش از عشق و تن از حسام
38 به دروازهٔ شهر دربنگرید درختی و دو چشمهٔ آب دید
39 سوی چشمه راند اسپ را همچو باد ز سستی کی بوداز فرس درفتاد
40 بدین حال در سایهٔ بید برگ بیفتاد و بنهاد دل را به مرگ
41 جدا گشت ازو هوش و دور از خرد چو شخصی کزو جان ز تن برپرد
42 ستوره ره انجام او رهبرش بپای ایستاده فراز سرش
43 قضای خداوند را شاه شام که بد شوی گلشاه فرخنده نام
44 همی آمد از دشت نخچیرگاه ابا باز و با یوز و خیل و سپاه
45 چو از ره به نزدیک چشمه رسید یکی مرد مجروح سرگشته دید
46 جوانی نکو قامت و خوب روی همه روی رنگ و همه موی بوی
47 ز سنبل دمید خطی گرد ماه فگنده بر آن خاک زار و تباه
48 شده غرقه در خون ز سر تا قدم بپیچید مر شاه را دل ز غم
49 برو بر دل شاه کشور بسوخت همی جانش از مهر او برفروخت
50 جوانمردیی بود در شه ز نسل ابا نسل نیکو بود فضل و اصل
51 بفرمود تا بر گرفتند زود مرو را از آن جایگه همچو دود
52 چو برداشتندش برفتند و برد به قصر شه او را به خادم سپرد
53 کنیزک بد او را یکی کاردان خردمند و هشیار و بسیاردان
54 مرو را به دست پرستار داد بدو گفتش و مال بسیار داد
55 بگفتا برو بر همی بر بکار دلش دور کن از غم روزگار
56 چو مسکین تن ورقه آمد بهوش دل و دیده و مغزش آمد به جوش
57 بگفت ای جوامرد فرخنده روی چه نامی تو و از کجایی بگوی
58 بر ورقه شد در زمان شاه شام بخوشی بپرسید و کردش سلام
59 نهان کرد نام خود آن سرفراز که بودش بدیدار آن بت نیاز
60 بدان تا کس او را نداند که کیست نداند که احوال آن شیر چیست
61 بگفتش که من نصر بن احمدم بحی خزاعه درون بخردم
62 به بازارگانی کنم قصد راه به هر شهر و هر حی و هر جایگاه
63 کنون چون رسیدم بدین حد و بوم به من باز خوردند دزدان شوم
64 به شمشیر کردند بر من کمین بخستندم ای پادشاه زمین
65 به دم یک تن و راه داران بسی نبد جز خداوند یارم کسی
66 زمانی به کینه برآویختم چو بسیار گشتند بگریختم
67 ببردند گم بودگان مال من چنین بود ایا پادشه حال من
68 به نزدیک گلشاه شد شاه شام بگفت ای دلارام فرخنده نام
69 بره بر یکی خسته دل یافتم مفا جا زره سوی او تافتم
70 جوانی نکو روی و فرخنده رای سرشته تنش زآفرین خدای
71 بیاوردم آن زار دل خسته را مر آن گشته مجروح دل خسته را
72 ز چاهش مگر سوی گاه آوریم به درمان تنش سوی راه آوریم
73 سزد گر برو مهربانی کنی ورا چند گه میزبانی کنی
74 بدو گفت گلشاه چونین کنم من این کار را خود به آیین کنم
75 کجا بر غریبان رنج آزمای ببخشود باید ز بهر خدای
76 کی گلشاه از ایزد پدیرفته بود بدانگه کجا ورقه زو رفته بود
77 کی هر گه کی آید غریبیش پیش مرو را بداردش چون جان خویش
78 مگر ورقه را دیده باشد براه ویا کرده باشد برویش نگاه
79 پرستنده ای بود گلشاه را که ماننده بودی مر آن ماه را
80 بدو گفت گلشاه رو زی جوان ز دل باش بر جان او مهربان
81 هر آنچ از تو خواهد ز بخت و سرشت ز تلخ و ز شیرین و از خوب و زشت
82 نگر سر نتابی ز فرمان اوی به خدمت گری تازه کن جان اوی
83 شه شام رفتش بر ورقه شاد بگفت ای جوانمرد فرخ نژاد
84 همه انده از دل ستردم ترا بدین هر دو خادم سپردم ترا
85 دو فرخ پرستار نام آورند به خدمت ترا روز و شب درخورند
86 یکی چند گه باش مهمان من فدای تو باد این تن و جان من
87 که بر مستمندی و مجروح و سست از ایدر مرو تا نگردی درست
88 کنیزک به پیشش به خدمت میان ببست آن پری چهرهٔ مهربان
89 به هر ساعتی چند ره سوی اوی شدی و بدیدی نکو روی اوی
90 بگفتی که ای خستهٔ سال و ماه ز من حاجتی و آرزویی بخواه
91 بدو ورقهٔ عاشق مبتلا دعا کردی و گفتی اندر دعا
92 رساناد کدبانوت را خدای بهرچ آن ورا آرزویست ورای
93 کنیزک چوزی بانوی بانوان شدی یاد کردی حدیث جوان
94 سبک باز دادیش گلشه جواب که ایزد کناد این دعا مستجاب
95 برآمد برین حال بر روز چند ابر ورقه بر سخت تر گشت بند
96 بفرسود در عشق، صبرش نماند پرستار گلشاه را پیش خواند
97 بگفتا بپرسم حدیثی ترا چو گفتم جوابی بده مر مرا
98 کنیزک بگفت آنچه گویی بگوی هر آنچ آرزویست از من بجوی
99 بگفتا که در شهر در حد شام یکی خوب رویست گلشاه نام
100 تو جایی خبر یافتتی از وی؟ و یا هیچ دیدستی او را بروی؟
101 کنیزک بگفتا چه گویی همی! بدین آرزو در چه جویی همی!
102 که این قصر گلشاه را مسکنست زن شاه شامست و تاج منست
103 دل ورقه در بر تپیدن گرفت سرشک از دو چشمش دویدن گرفت
104 بهریک که از شاه شام او ستد یکی را بدو دادم امروز سد
105 ازین روی زاری همی کرد و گفت که تا چون بود حال من در نهفت
106 بگفت ای کنیزک ز بهر خدای برین خسته دل بر مشو تیره رای
107 مرا نزدت امروز یک حاجتست که جان مرا اندرین راحتست
108 کنیزک بگفتا چه حاجت؟ بگوی! چنین گفت ورقه که ای خوب روی
109 چه باشد که این نغز انگشتری بگیری و نزدیک گلشه بری
110 کنیزک بگفتا که ای تیره رای نداری همی هیچ شرم از خدای
111 که می بدسگالی بدین خاندان ز تو زشت تر من ندیدم جوان
112 مرا یارگی کی بود کاین سخن کنم عرضه در پیش آن سروبن
113 که او خود شب و روز از رنج و پیچ نیاساید از درد وز ناله هیچ
114 ز ورقه شب و روز یاد آورد گه و بیگه از بهر او غم خورد
115 نیارد ازو یاد کردنش شوی زورقه است اورا همه گفت و گوی
116 ازین نام گوید همه روز و شب نگوید جزین نام خود ای عجب
117 تو دانی که ورقه که باشد؟ بگوی به میدان درافکن هلا زود گوی
118 بگفت این و از ورقه برتافت روی بگفت این کی گفتی دگر ره مگوی
119 ز گفتار آن مهربان پرستار ببد ورقه غمناک و بگریست زار
120 ز شادی هم آنگه برخ برشکفت ز دلبر به دل بر حدیثان بگفت
121 به سجده درافتاد و گفت ای خدای ازین گفته روشن تو کردیم رای
122 درین کار صبری ده اکنون مرا که تا روز و شب شکر گویم ترا
123 ز عم من اکنون تو دادم بخواه که وقتست تا عمر باشد تباه
124 که بشکست عهد من آن سنگدل که گشتم از آن سنگدل تنگدل
125 نیامد بکار آن زر و سیم و مال که من آوریدم ز نزدیک خال
126 ز تیمار دل دار سرگشته بود زمین ز آب چشم وی آغشته بود
127 دل آن پرستار بر وی بسوخت ز نالیدن او رخش برفروخت
128 نگفت این سخن هیچ در پیش اوی برون رفت و از وی بتابید روی
129 چو سه روز ازین حال بگذشت بیش دگر ره پرستار را خواند پیش
130 ز بهر کنیزک برآمد به پای بگفت ای کنیزک ز بهر خدای
131 سخن بشنو و حاجتم کن روا رها کن رهی را ز محنت رها
132 بگفتش همه حجت تو رواست جز آن یک سخن کآن طریق خطاست
133 چنین گفت ورقهٔکی جام شیر به نزد من آر ای بت دست گیر
134 کی بر تو سخن گفتن و داوری نهفته کنم در وی انگشتری
135 چو شیر آرزو آیدش پیش بر به نزدیک کدبانوی خویش بر
136 که خورد عرب شیر و خرما بود ازین دو عرب ناشکیبا بود
137 مگر چون خورد شیر بی داوری ببیند به جام اندر انگشتری
138 همین است حاجت مرا سوی تو ایا جان من بندهٔ روی تو
139 کنیزک بگفتا چو بیند چنین چه گوید که چون اوفتادست این
140 بدو گفت ورقه کی گفتی صواب ازین خسته دل باز بشنو جواب
141 چو کدبانوت بیند انگشتری اگر با تو جوید ره داوری
142 چنین گوی با بانوی بانوان همانا فتادست ازین میهمان
143 که می شیر خوردست از لاغری فتادست از انگشتش انگشتری
144 برو آنچ گفتم تو فرمان بکن کزین شاد گردد دل سرو بن
145 کنیزک بدو گفت کاو مر ترا چه داند و یا تو چه دانی ورا
146 نباید که بر جانت آید گزند بخود بر ببخشای ای مستمند
147 که کدبانوم هست والامنش گریزنده از مردم بد کنش
148 ولیکن مرا بر تو ای دل کئیب همی رحمت آید کنون ای غریب