- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنین گفت با خسرو هندوان که ای نامور شاه روشن روان
2 فرامرز رستم یل بافرین مرا گفت رو نزد شاه گزین
3 بگویش که ای نامداربزرگ سزد گر نه تندی به گرد سترگ
4 که ما را شهنشاه ایران زمین جهاندار کیخسرو پاک دین
5 چنین داد فرمان که برهند وسند گذر کن به نیروی چینی پرند
6 نخستین که رفتی بگو رای را که از مردمی برمکش پای را
7 تودانی که شاهان ایران زمین زجم و ز تهمورث بافرین
8 زشاه آفریدون فرخ نژاد چنین تا منوچهر و تا کی قباد
9 که بودند یکسر نیاکان من بزرگان گیتی به هر انجمن
10 روان بوده فرمانشان در جهان چه بر چین و روم و چه بر هندوان
11 به فرجهاندار کیهان خدای جهان آفریننده رهنمای
12 من امروز از ایشان همه برترم برای بزرگان تواناترم
13 فزونم به گنج و به فر وهنر همیدون به گردان پرخاشخر
14 کنون ای شهنشاه ودارای هند منم بر همه سروران ارجمند
15 گرآیی به درگاه حق بنده وار خرد کار بندی و ادراک،یار
16 زسر بفکنی بیشی و سروری گزینی برین مهتری چاکری
17 به تو ماند این مرز و گنج روان زتو دور شد خنجر پهلوان
18 وگرنه سپاه من از مرز هند هم از بوم کشمیر تا مرز سند
19 به نیروی دادار یزدان پاک برآرنده چرخ گردنده خاک
20 ببرم پیت را به هندوستان نماند یکی گل در این بوستان
21 زجان سپاهت برآرم دمار پشیمانی آنگه نیاید به کار
22 از آنجا چومن آمدم پیش تو چنان چون سزد نامور خویش تو
23 فرستادم اول کیانوش را خردمند و بیدار و خاموش را
24 به گفتار چرب و سخن های نرم به اندرز شیرین وآوای نرم
25 که گر زین بزرگی بگرداندت زپرخاش واز کینه برهاندت
26 نگفتی سخن هیچ بر راه راست به پاسخ بدان گونه دادی که خاست
27 از آن پس که برگشت از پیش تو به دل رنج از گفته و کیش تو
28 سپه کردی و کینه آراستی بدیدی همی آنچه خود خواستی
29 تو را گویم ای مهتر هندوان که اندیشه دارم به روشن روان
30 سبکباری و تندی از شهریار نه خوب آید از مردم هوشیار
31 شنیدی همانا که بر لشکرت همان بوم و برشهر و بر کشورت
32 چه آمد ز گرز جهان پهلوان وزآن نامداران فرخ گوان
33 چوآمد بدیدی همه نیک وبد کنون آن گزین کت پسندد خرد
34 تو را گاو مردی به چرم اندر است از آنت چنین داوری در سر است
35 روا باشد از کین و رزم آوری پس از کین بسیار رزم آوری
36 از آن رزم ها دل بپرداختی همه کار بر آرزو ساختی
37 که از نو دگر لشکر آورده ای درفش بزرگی برآورده ای
38 زکار تو اندیشه ننمود چهر نبینم تو را برتن خویش مهر
39 چنین گفت شیر ژیان با پلنگ که بر غرم چون روز شد تار وتنگ
40 به نیک و بد کار خود ننگرد بیاید روان پیش ما بگذرد
41 تو را هم بدان گونه بینم همی خرد در سر تو نبینم همی
42 پس اندیشه او بدین کار کرد به پاسخ فروبایدت یاد کرد