- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنین گفت آن یکی با خاک بیزی که میآید شگفتم ازتو چیزی
2 که گم ناکرده میجوئی تو عاجز نیابی چیزِ گم ناکرده هرگز
3 عجبتر، گفت، زین چیزی دگر هست که گم ناکردهٔ گر ندهدم دست
4 بغایت می برنجم وین شگفتی بسی بیشست ازان اوّل که گفتی
5 نه بتوان یافت نه گم میتوان کرد نه خاموشی رهست و نه بیان کرد
6 غرض آنست زین تا تو نباشی نه این باشی نه آن هر دو تو باشی