چنین گفت موبد از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 4

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چنین گفت موبد که بر تخت عاج

1 چنین گفت موبد که بر تخت عاج چو کسری کسی نیز ننهاد تاج

2 به بزم و برزم و به پرهیز وداد چنو کس ندارد ز شاهان به یاد

3 ز دانندگان دانش آموختی دلش را بدانش برافروختی

4 خور وخواب با موبدان داشتی همی سر به دانش برافراشتی

5 برو چون روا شد به چیزی سخن تو ز آموختن هیچ سستی مکن

6 نباید که گویی که دانا شدم به هر آرزو بر توانا شدم

7 چو این داستان بشنوی یادگیر ز گفتار گوینده دهقان پیر

8 بپرسیدم از روزگار کهن ز نوشین روان یاد کرد این سخن

9 که او را یکی پاک دستور بود که بیدار دل بود و گنجور بود

10 دلی پرخرد داشت و رای درست ز گیتی به جز نیکنامی نجست

11 که مهبود بدنام آن پاک مغز روان و دلش پر ز گفتار نغز

12 دو فرزند بودش چو خرم بهار همیشه پرستندهٔ شهریار

13 شهنشاه چون بزم آراستی و گر به رسم موبدی خواستی

14 نخوردی جز ازدست مهبود چیز هم ایمن بدی زان دو فرزند نیز

15 خورش خانه در خان او داشتی تن خویش مهمان او داشتی

16 دو فرزند آن نامور پارسا خورش ساختندی بر پادشا

17 بزرگان ز مهبود بردند رشک همی‌ریختندی برخ بر سرشک

18 یکی نامور بود زروان به نام که او را بدی بر در شاه کام

19 کهن بود و هم حاجب شاه بود فروزندهٔ رسم درگاه بود

20 ز مهبود وفرخ دو فرزند اوی همه ساله بودی پر از آبروی

21 همی‌ساختی تا سر پادشا کند تیز برکار آن پارسا

22 ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه که کردی پرآزار زان جان شاه

23 خردمند زان بد نه آگاه بود که او را به درگاه بدخواه بود

24 ز گفتار و کردار آن شوخ مرد نشد هیچ مهبود را روی زرد

25 چنان بد که یک روز مردی جهود ز زروان درم خواست از بهر سود

26 شد آمد بیفزود در پیش اوی برآمیخت با جان بدکیش اوی

27 چو با حاجب شاه گستاخ شد پرستندهٔ خسروی کاخ شد

28 ز افسون سخن رفت روزی نهان ز درگاه وز شهریار جهان

29 ز نیرنگ وز تنبل و جادویی ز کردار کژی وز بدخویی

30 چو زروان به گفتار مرد جهود نگه کرد وزان سان سخنها شنود

31 برو راز بگشاد و گفت این سخن به جز پیش جان آشکارا مکن

32 یکی چاره باید تو را ساختن زمانه ز مهبود پرداختن

33 که او را بزرگی به جایی رسید که پای زمانه نخواهد کشید

34 ز گیتی ندارد کسی رابکس تو گویی که نوشین روانست و بس

35 جز از دست فرزند مهبود چیز خورشها نخواهد جهاندار نیز

36 شدست از نوازش چنان پرمنش که هزمان ببوسد فلک دامنش

37 چنین داد پاسخ به زروان جهود کزین داوری غم نباید فزود

38 چو برسم بخواهد جهاندار شاه خورشها ببین تا چه آید به راه

39 نگر تابود هیچ شیر اندروی پذیره شو وخوردنیها ببوی

40 همان بس که من شیر بینم ز دور نه مهبود بینی تو زنده نه پور

41 که گر زو خورد بی‌گمان روی و سنگ بریزد هم اندر زمان بی‌درنگ

42 نگه کرد زروان به گفتار اوی دلش تازه‌تر شد به دیدار اوی

43 نرفتی به درگاه بی‌آن جهود خور و شادی و کام بی او نبود

44 چنین تا برآمد برین چندگاه بد آموز پویان به درگاه شاه

45 دو فرزند مهبود هر بامداد خرامان شدندی برشاه راد

46 پس پردهٔ نامور کدخدای زنی بود پاکیزه و پاک رای

47 که چون شاه کسری خورش خواستی یکی خوان زرین بیاراستی

48 سه کاسه نهادی برو از گهر به دستار زربفت پوشیده سر

49 زدست دو فرزند آن ارجمند رسیدی به نزدیک شاه بلند

50 خورشها زشهد وز شیر و گلاب بخوردی وآراستی جای خواب

51 چنان بد که یک روز هر دو جوان ببردند خوان نزدنوشین‌روان

52 به سر برنهاده یکی پیشکار که بودی خورش نزد او استوار

53 چو خوان اندرآمد به ایوان شاه بدو کرد زروان حاجب نگاه

54 چنین گفت خندان به هر دو جوان که ای ایمن از شاه نوشین‌روان

55 یکی روی بنمای تا زین خورش که باشد همی شاه را پرورش

56 چه رنگست کاید همی بوی خوش یکی پرنیان چادر از وی بکش

57 جوان زان خورش زود بگشاد روی نگه کرد زروان ز دور اند روی

58 همیدون جهود اندرو بنگرید پس آمد چو رنگ خورشها بدید

59 چنین گفت زان پس به سالار بار که آمد درختی که کشتی به بار

60 ببردند خوان نزد نوشین‌روان خردمند و بیدار هر دو جوان

61 پس خوان همی‌رفت زروان چو گرد چنین گفت با شاه آزادمرد

62 که ای شاه نیک اختر و دادگر تو بی‌چاشنی دست خوردن مبر

63 که روی فلک بخت خندان تست جهان روشن از تخت و میدان تست

64 خورشگر بیامیخت با شیر زهر بداندیش را باد زین زهر بهر

65 چو بشنید زو شاه نوشین‌روان نگه کرد روشن به هر دوجوان

66 که خوالیگرش مام ایشان بدی خردمند و با کام ایشان بدی

67 جوانان ز پاکی وز راستی نوشتند بر پشت دست آستی

68 همان چون بخوردند از کاسه شیر توگویی بخستند هر دو به تیر

69 بخفتند برجای هر دو جوان بدادند جان پیش نوشین‌روان

70 چوشاه جهان اندران بنگرید برآشفت و شد چون گل شنبلید

71 بفرمود کز خان مهبود خاک برآرید وز کس مدارید باک

72 بر آن خاک باید بریدن سرش مه مهبود مانا مه خوالیگرش

73 به ایوان مهبود در کس نماند ز خویشان او درجهان بس نماند

74 به تاراج داد آن همه خواسته زن و کودک و گنج آراسته

75 رسیده از آن کار زروان به کام گهی کام دید اندر آن گاه نام

76 به نزدیک او شد جهود ارجمند برافراخت سر تا بابر بلند

77 بگشت اندرین نیز چندی سپهر درستی نهان کرده از شاه چهر

78 چنان بد که شاه جهان کدخدای به نخچیر گوران همی‌کرد رای

79 بفرمود تا اسب نخچیرگاه بسی بگذرانند در پیش شاه

80 ز اسبان که کسری همی‌بنگرید یکی را بران داغ مهبود دید

81 ازان تازی اسبان دلش برفروخت به مهبود بر جای مهرش بسوخت

82 فروریخت آب از دو دیده بدرد بسی داغ دل یاد مهبود کرد

83 چنین گفت کان مرد با جاه و رای ببردش چنان دیو ریمن ز جای

84 بدان دوستداری و آن راستی چرا زد روانش درکاستی

85 نداند جز از کردگار جهان ازان آشکارا درستی نهان

86 وزان جایگه سوی نخچیرگاه بیامد چنان داغ دل کینه خواه

87 ز هر کس بره برسخن خواستی ز گفتارها دل بیاراستی

88 سراینده بسیار همراه کرد به افسانه‌ها راه کوتاه کرد

89 دبیران و زروان و دستور شاه برفتند یک روز پویان به راه

90 سخن رفت چندی ز افسون و بند ز جادوی و آهرمن پرگزند

91 به موبد چنین گفت پس شهریار که دل رابه نیرنگ رنجه مدار

92 سخن جز به یزدان و از دین مگوی ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی

93 بدو گفت زروان انوشه بدی خرد را به گفتار توشه بدی

94 ز جادو سخن هرچ گویند هست نداند جز از مرد جادوپرست

95 اگر خوردنی دارد از شیر بهر پدیدار گرداند از دور زهر

96 چو بشنید نوشین‌روان این سخن برو تازه شد روزگار کهن

97 ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد برآورد بر لب یکی باد سرد

98 به ز روان نگه کرد و خامش بماند سبک با ره گامزن را براند

99 روانش ز اندیشه پر دود بود که زروان بداندیش مهبود بود

100 همی‌گفت کین مرد ناسازگار ندانم چه کرد اندران روزگار

101 که مهبود بردست ماکشته شد چنان دوده را روز برگشته شد

102 مگر کردگار آشکارا کند دل و مغز ما را مدارا کند

103 که آلوده بینم همی زو سخن پر از دردم از روزگار کهن

104 همی‌رفت با دل پر از درد وغم پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم

105 به منزل رسید آن زمان شهریار سراپرده زد بر لب جویبار

106 چو زروان بیامد به پرده سرای ز بیگانه پردخت کردند جای

107 ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر بدو گفت شد این سخن دلپذیر

108 ز مهبود زان پس بپرسید شاه ز فرزند او تا چرا شد تباه

109 چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید ز زروان گنهکاری آمد پدید

110 بدو گفت کسری سخن راست گوی مکن کژی و هیچ چاره مجوی

111 که کژی نیارد مگر کار بد دل نیک بد گردد از یار بد

112 سراسر سخن راست زروان بگفت نهفته پدید آورید از نهفت

113 گنه یک سر افگند سوی جهود تن خویش راکرد پر درد و دود

114 چو بشنید زو شهریار بلند هم اندر زمان پای کردش ببند

115 فرستاد نزد مشعبد جهود دواسبه سواری به کردار دود

116 چوآمد بدان بارگاه بلند بپرسید زو نرم شاه بلند

117 که این کار چون بود با من بگوی بدست دروغ ایچ منمای روی

118 جهود از جهاندار زنهار خواست که پیداکند راز نیرنگ راست

119 بگفت آنچ زروان بدو گفته بود سخن هرچ اندر نهان رفته بود

120 جهاندار بشنید خیره بماند رد و موبد و مرزبان را بخواند

121 دگر باره کرد آن سخن خواستار به پیش ردان دادگر شهریار

122 بفرمود پس تا دو دار بلند فروهشته از دار پیچان کمند

123 بزد مرد دژخیم پیش درش نظاره بروبر همه کشورش

124 به یک دار زروان و دیگر جهود کشنده برآهخت و تندی نمود

125 بباران سنگ و بباران تیر بدادند سرها به نیرنگ شیر

126 جهان را نباید سپردن ببد که بر بد گمان بی‌گمان بد رسد

127 ز خویشان مهبود چندی بجست کزیشان بیابد کسی تندرست

128 یکی دختری یافت پوشیده‌روی سه مرد گرانمایه و نیک‌خوی

129 همه گنج زروان بدیشان نمود دگر هرچ آن داشت مرد جهود

130 روانش ز مهبود بریان شدی شب تیره تا روز گریان بدی

131 ز یزدان همی‌خواستی زینهار همی‌ریختی خون دل برکنار

132 به درویش بخشید بسیار چیز زبانی پر از آفرین داشت نیز

133 که یزدان گناهش ببخشد مگر ستمگر نخواند ورا دادگر

134 کسی کو بود پاک و یزدان پرست نیازد به کردار بد هیچ دست

135 که گرچند بد کردن آسان بود به فرجام زو جان هراسان بود

136 اگر بد دل سنگ خارا شود نماند نهان آشکارا شود

137 وگر چند نرمست آواز تو گشاده شود زو همه راز تو

138 ندارد نگه راز مردم زبان همان به که نیکی کنی درجهان

139 چو بیرنج باشی و پاکیزه‌رای ازو بهره یابی به هر دو سرای

140 کنون کار زروان و مرد جهود سرآمد خرد را بباید ستود

141 اگر دادگر باشی و سرفراز نمانی و نامت بماند دراز

142 تن خویش را شاه بیدادگر جز از گور و نفرین نیارد به سر

143 اگر پیشه دارد دلت راستی چنان دان که گیتی بیاراستی

144 چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو خرد باید این تاج و این ترگ تو

145 چنان کز پس مرگ نوشین‌روان ز گفتار من داد او شد جوان

146 ازان پس که گیتی بدوگشت راست جز از آفرین در بزرگی نخواست

147 بخفتند در دشت خرد و بزرگ به آبشخور آمد همی میش وگرگ

148 مهان کهتری را بیاراستند به دیهیم بر نام او خواستند

149 بیاسود گردن ز بند زره ز جوشن گشادند گردان گره

150 ز کوپال وخنجر بیاسود دوش جز آواز رامش نیامد به گوش

151 کسی را نبد با جهاندار تاو بپیوست با هرکسی باژ و ساو

152 جهاندار دشواری آسان گرفت همه ساز نخچیر و میدان گرفت

153 نشست اندر ایوان گوهرنگار همی رای زد با می ومیگسار

154 یکی شارستان کرد به آیین روم فزون از دو فرسنگ بالای بوم

155 بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ به یک دست رود و به یک دست راغ

156 چنان بد بروم اندرون پادشهر که کسری بپیمود و برداشت بهر

157 برآورد زو کاخهای بلند نبد نزد کس درجهان ناپسند

158 یکی کاخ کرد اندران شهریار بدو اندر ایوان گوهرنگار

159 همه شوشهٔ طاقها سیم و زر بزر اندرون چند گونه گهر

160 یکی گنبد از آبنوس وز عاج به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج

161 ز روم وز هند آنک استاد بود وز استاد خویشش هنر یاد بود

162 ز ایران وز کشور نیمروز همه کارداران گیتی‌فروز

163 همه گرد کرد اندران شارستان که هم شارستان بود و هم کارستان

164 اسیران که از بربر آورده بود ز روم وز هر جای کازرده بود

165 وزین هر یکی را یکی خانه کرد همه شارستان جای بیگانه کرد

166 چو از شهر یک سر بپرداختند بگرد اندرش روستا ساختند

167 بیاراست بر هر سویی کشتزار زمین برومند و هم میوه دار

168 ازین هریکی را یکی کار داد چوتنها بد از کارگر یار داد

169 یکی پیشه کار و دگر کشت ورز یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز

170 چه بازارگان و چه یزدان‌پرست یکی سرفراز و دگر زیردست

171 بیاراست آن شارستان چون بهشت ندید اندرو چشم یک جای زشت

172 ورا سورستان کرد کسری به نام که درسور یابد جهاندار کام

173 جز از داد و آباد کردن جهان نبودش به دل آشکار و نهان

174 زمانه چو او را ز شاهی ببرد همه تاج دیگر کسی را سپرد

175 چنان دان که یک سر فریبست و بس بلندی وپستی نماند بکس

176 کنون جنگ خاقان و هیتال گیر چو رزم آیدت پیش کوپال گیر

177 چه گوید سخنگوی باآفرین ز شاه وز هیتال وخاقان چین

عکس نوشته
کامنت
comment