چنین فرمود سلطان از عطار نیشابوری هیلاج نامه 33

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چنین فرمود سلطان حقیقت

1 چنین فرمود سلطان حقیقت سپهر جان و دل قطب شریعت

2 نمود ذات و سر لامکانی بگویم کیست تا کلی بدانی

3 نهاده بر سر معنی خود تاج نهان و آشکارا نیز حلاج

4 که من در خواب دیدم حق تعالی مرا بنمود اینجاگاه دنیا

5 همه دنیا من اندر خواب دیدم همه ذرات درغرقاب دیدم

6 بدیدم هر دو عالم در درونم نمودم روی در جان رهنمونم

7 حقیقت جان جان را باز دیدم بخواب از وی تمامت راز دیدم

8 همه من بودم و من بیخبر ز آن حقیقت بود من جز جان جانان

9 من و او هر دو یکی گشت درخواب مثال قطره اندر عین غرقاب

10 چو دیدم راز بنمودم حقیقت یکی دیدم در این عین طبیعت

11 یکی بُد چونشدم بیدار و آن بود نهانم در نهان کلی عیان بود

12 عیانی چون بدیدم جمله در خویش حجابم آن زمان برخاست از پیش

13 بشد ظلمت چو نور آمد پدیدار بجان و سر شدم سرش خریدار

14 تو در خوابی کنون درعین صورت نمیدانی تو این یعنی ضرورت

15 اگر بنمایدت چون او به بینی بیابی صورت از صاحب یقینی

16 حقیقت مینماید یار اینجا دمادم میفزاید یار اینجا

17 تو میبینی و در خوابی بمانده ز بیآبی و در آبی بمانده

18 چنان مغرور در دنیا بماندی که در صورت ابی معنا بماندی

19 زمانی کاندرین خواب جهانی چنین در حرص و غرقاب جهانی

20 نگاهی کن به بیداری و بنگر که تا اینجا که میبینی تو ره بر

21 حقیقت مرگ هم مانند خوابست چو برقی عمر تو اندر شتابست

22 چو مردی خواب مرگت میبرد باز پس آنگاهیت با خویش آورد باز

23 چو با خویش آیی و بینی رخ او دگر میبشنوی زو پاسخ او

24 ترا چون وقت مرگ آید بدانی نمود سرّخود گر کاردانی

25 یقین خواب طبیعت خود بود خواب ز من خواب حقیقت خود تو دریاب

26 حقیقت مرگ خواب آمد حقیقت ولی خوش خفته در خواب طبیعت

27 چو مرگ آید شوی از خواب بیدار برون آیی ز بیهوشی پندار

28 تو این دم شو ز خواب نفس بیدار که دلدار است با تو بین رخ یار

29 زهی نادان گرش اینجا نیابی کجا آنجاش بی آنجاش یابی

30 در اینجا راز آنجا دان و بنگر نظر کن دل کتب برخوان و بنگر

31 تو با اوئی و او با تودر اینجا ابا تو راز بگشاده در اینجا

32 درت بسته است و تو در بسته در خود از آنی دایماً در بسته در خود

33 تو تا خودبینی او راکی به بینی همه اویست وگر تو او به بینی

34 تو او میبین درون خویش زنهار دمی بی او تو ضایع هیچ مگذار

35 تو با اویی چنین غافل بمانده چو ملحد گفته لاواصل بمانده

36 چه دانی راه نابرده بمنزل کجا باشی بآخر عین واصل

37 در این منزل که دنیا نام دارد که را دیدی که اینجا کام دارد

38 نه بیند هیچکس کامی ز اسرار که نی آخر فرو ماند گرفتار

39 همه دنیا چو شور و فتنه آمد حقیقت راهروزو کام بستد

40 گذر کرد و به آنجا رفت او باز برفت از فتنه دید او عز و اعزاز

41 خوشا آنکس که پیش از مرگ مرده است حقیقت گوی او از پیش برده است

42 بمیر از خویش تا زنده بمانی که چون مردی حقیقت جان جانی

43 زوالت نیست اما در زوالی وصالت نیست اما در وصالی

44 ترا خورشید جان تا بنده اینجاست هزاران مهر و مه تابنده اینجاست

45 تو میدانی که اینجا کیستی تو در این پرگار بهر چیستی تو

46 ترا در آفرینش هست بینش تو هستی برتر از این آفرینش

47 کمالت برتر از حد کمال است ترا اینجا بجانانت وصال است

48 بخواهد آفتابت هم فرو شد نهان بیشک حقیقت نور او شد

49 دگر از برج غیبت سر برآرد زوال آخر حقیقت می ندارد

50 زوالی نیست مر خورشید بنگر که چون رفت او دگر باز آید از در

51 ترا خورشید جان چون رفت اینجا بشیب مغرب اندر عین الّا

52 مقام تو بالّا میشود باز برآید صبح کل الا شود باز

53 شود اندر وصال حال بیچون یکی کرده همی از شست بیرون

54 حقیقت آفتاب این جهانی تو در اینجا کجا خود را بدانی

55 توئی خورشید اندر عالم جان شدستی در حقیقت جان جانان

56 توئی خورشید اما گردعالم همی گردی برای کل دمادم

57 همه ذرات عالم از تو نورند سراسر جمله در ذوق حضورند

58 دل عطار با تو آشنایست ز نور تو پر از نور و ضیایست

59 ضیا ونور تو کون و مکانست کسی نور تو کلی میندانست

60 کجا اعمی بیابد نورت اینجا که پیدائی گهی در عشق دردا

61 مزین از توذرات دوعالم زتو اینجایگه پر نور و خرم

62 هر آن وصفی که خواهم کرد از جان حقیقت برتر از آنست میدان

63 مرا انباز عشقم رهنمونست دلم اینجای بیصبر و سکونست

64 ندارم طاقت اسرار گفتن نه سری نیز از کس میشنفتن

65 ندارم طاقت درد فراقش همی سوزم دمادم ز اشتیاقش

66 ندارم طاقتی در پایداری دمی در صبر یک دم بیقراری

67 مرا اینجا همان پیداست اسرار که آن حلاج را آمد پدیدار

68 بجز حلاج چیزی می ندانم که باوی گفتم و ازوی بخوانم

69 مرا چیزی به جز او ای دل اینجا کزو گشتی بکل تو واصل اینجا

70 ز منصورم کنون واصل بمانده چو او دست از دو عالم برفشانده

71 همان آتش که در حلاج افتاد مرا در جان ودل آنست فریاد

72 زنم هر لحظه دم ازعشق منصور اگرچه مینماید در دلم شور

73 چه سریّ بود این در آخر کار که آمد در دل و در جان عطار

74 چه سری بود ای جان باز گویم ز هر نوعی که خواهم راز گویم

75 چو میدانم که میدانم که اینست دگر تقلید دین عین الیقین است

76 یقین اینست و دیگر نیست تقلید مرا این راز میآید ز توحید

77 ز اول تا بآخر ختم این راز که تا آخر بدیدم راز سرباز

78 مرا تا جان بود در دیر فانی همه گویم ازو سر معانی

79 مرا تا جان بود زو راز گویم ازو هر قصه هر دم بازگویم

80 مرا تا جان بود جز او نه بینم کزو پیوسته در عین الیقینم

81 همه منصور میبیند درونم همه خواهد بد آخر رهنمونم

82 همه منصور مییابم در آفاق که منصور است اندر جزو و کل طاق

83 بجز او کیست تا من بنگرم کس همه او دانم و میبنگرم کس

84 حقیقت اوست این دم سر گفتار که میگوید درون جان عطار

85 ز دست عقل هر دم درشکیبم که اینجا میدهد هر دم شکیبم

86 ز دست عقل من درماندهام من مثال حلقه بردر ماندهام من

87 ولیکن عقل اینجا هم بکار است که او را سر معنی بیشمار است

88 ز نور عشق در نور و ضیایم که میبخشد همه نور و صفایم

89 مرا تا عشق گوید دمبدم راز نخواهم ماند اندر عقل ممتاز

90 که باشد عقل پیری بر فضولی ولی در عشق کی باشد اصولی

91 حقیقت عشق به از عقل میدان ازو چیزی که میبینی تو میخوان

92 مرا تا عقل اول بود در کار حکایتها بسی گفتم ز اسرار

93 ز عقلم بود اول گفت تقلید ولیکن عشق دارم سر توحید

94 بنور عشق جانان یافتم باز ز جان در سوی او بشتافتم باز

95 چه راز از عشق جویم تا بیابم که از عشق است چندین فتح بابم

96 کمال عشق اگر در جان نماید بیک ره جسم با جان در رباید

97 کمال عشق هر کس را نشاید شگرفی چابک و پاکیزه باید

98 حقیقت عشق مشتق دان تو از ذات که میگویم دمادم سر آیات

99 مرا چون عشق درجانست و در دل نخواهم ماند من یک لحظه غافل

100 دمادم سرّدیگر مینماید مرا ازجان و ازدل میرباید

101 سخنهای مرا میدان و میخوان که گفتارم به کل عشق است و جانان

102 گذشتم من ز عقل آنگه ز تقلید چودیدم عشق رازم گشت توحید

103 دل و جان واقفند اینجا زتقلید ولیکن بیشمار آید بتوحید

104 یقین شد حاصلم کل بیگمانم که از سرّ یقین شد کل عیانم

105 یقین در پیش دار ای مرد سالک که در عین یقین گیری ممالک

106 یقین گر باشدت اینجانمودار مرا جان بیگمان آید پدیدار

107 یقین چون جان پیامی در همه تو در اندازی بعالم دیدهٔ تو

108 یقین وصل است و باقی بیگمانت مراین معنی که اینجا کس ندانست

109 بجز منصور کاینجابی گمان شد گمان برداشت تاکل جان جاشد

110 گمان برداشت تا عین الیقین دید در اینجا ذات کل آن پیش بین دید

111 گمان برداشت اینجا کل مطلق جمال دوست دید وزد اناالحق

112 جمال دوست در خود جاودان یافت نمودار حقیقت جسم و جان یافت

113 وصالش گشت اینجاگاه حاصل که تا شد در جمال عشق واصل

114 چو واصل شد فغان از جان پردرد که او بُد درمیانه صاحب درد

115 چودرد عشق اینجا دید اول از آن شد عقل و جان اینجا مبدل

116 همان صورت که اول داشت اینجا بکلی جسم را بگماشت اینجا

117 رها کرد آن زمان هم جسم و هم جان یقین پیوسته شد تا دید جانان

118 چنان از خود برون آمد که خود دید خودی خود زخود الانکودید

119 ز خود بیرون شد و در اندرون یار اناالحق زد شد آنگه سوی دیدار

120 چو در چشمش کمی شد آفرینش یکی بد در یکی عین الیقینش

121 از آنسرداشت وز آن سر باز گفت او ز خود بگذشت و کلی راز گفت او

122 چو بخشایش کسی را داد بیچون بگوید راز بیچون بیچه و چون

123 اگر محرم شوی مانند منصور سراپایت شود نور علی نور

124 اگر محرم شوی در جسم و جانت گشاید سر بسر راز نهانت

125 اگر محرم شوی در دار دنیا درون دل بیابی سر مولا

126 اگرمحرم شوی مانند مردان یکی بینی درون خود جانان

127 اگر محرم شوی مانند عطار نمائی سر کل آنگه بگفتار

128 اگر محرم شوی این راز یابی در اینجا راز ما را باز یابی

129 چو مردان ره درون راز جستند در آن گم کرده کی خود باز جستند

130 چواول راه گم شد اندرین راه در آخر راه بردند سوی درگاه

131 در معنی گشاده است ار بدانی بود در آخرت صاحبقرانی

132 چو راه اینجایگه بردند سویش بمستی دم زدند در گفت و گویش

133 بگفتن راست ناید راست این راز اگر از عاشقانی جان و سرباز

134 دگرگوئی ابا اهل دلان گوی نه با کون خوان وابلهان گوی

135 کسی راگوی کوره برده باشد بسوی دوست ره بسپرده باشد

136 ابا او گوی راز ار میتوانی که او گوید ترا درد نهانی

137 مگو این درد جز با صاحب درد که او باشد چو تو در عشق کل فرد

138 مرا این درد دل گفتن از آنست که درمان من از صاحبدلانست

139 مرا با عشق راز است و نیاز است که عشق از هر دو عالم بی نیاز است

140 مرا با عشق خواهد بودن این راز که هم در عشق خواهم گشت جان باز

141 یقین صاحبدلان دانند در دم که چون ایشان من اندر عشق فردم

142 منم امروز اندر درد جانان بمانده در جهان من فرد جانان

143 از این دردم دوا آمد پدیدار چنین در دردماندستم گرفتار

144 حقیقت دردم اینجا بی دوایست که نور عشقم اینجا رهنمایست

145 تمامت اهل دل با من درونند مرا هر لحظه اینجا رهنمونند

146 ندیدم هیچ جز ایشان در این دل کز ایشانست هر مقصود حاصل

147 تمامت انبیا و اولیایم همی بینم درون پر صفایم

148 همه با من منم در ذات ایشان همی گویم به کل آیات ایشان

149 منم آدم منم نوح ستوده منم دریار کل جولان نموده

150 منم موسی صفت کل رفته در طور دم ارنی زده پس غرقه در نور

151 منم ماننداسمعیل جانباز که تا دید ستم اینجا جان جانباز

152 منم اسحق اینجا سر ببازم چو شمعی دیگر اینجا سرفرازم

153 منم یعقوب دیده یوسف خویش مرا یوسف کنون بیش است در پیش

154 منم جرجیس اینجا پاره پاره حقیقت جزو و کل در من نظاره

155 منم بر تخت معنی همچو داود سلیمانم رسیده سوی مقصود

156 منم اینجا زکریا پاره گشته بساط جزو و کلم در نوشته

157 منم یحیی و سوزان در فراقش همی نالم ز سوز اشتیاقش

158 منم عیسی که اندر پای دارم حقیقت عشق جانان پایدارم

159 منم احمد زده دم از رآنی کزو دارم همه سر معانی

160 منم حیدر که دیدارم یقینست دل و جانم برازش پیش بین است

161 چو در من جمله دیدارند کرده ازینم صاحب اسرار کرده

162 همه در من پدیدارند اینجا درون من بگفتارند اینجا

163 چو من در این یقین باشم سرافراز از آن خواهم شدن در عشق سرباز

164 محمد جان جان تست بنگر ز نور جان تو اینجاگاه برخور

165 علی در دل به بین ولُو کَشَفْ یاب اگر مرد رهی مگذر ازین باب

166 علی نفس محمد دان حقیقت علی بیرونست از دار طبیعت

167 علی بنمایدت راز نهانی گشاید بر تو درهای معانی

168 دو دست خود زد امانش تو مگذار که تا بنمایدت اینجایگه باز

169 از آن خوانندش اینجاگاه حیدر که او بگشاد در اینجای صد در

170 در معنی علی بگشاد اینجا مرا این گنج کل او داد اینجا

171 شبی دیدم جمال جانفزایش شده افتاده اندر خاکپایش

172 ازو پرسیدم احوالم سراسر مرا برگفت اندر خواب حیدر

173 بگفتم رازها در خواب آن شاه مرا از کشتن او کردست آگاه

174 نمودم آنچه پنهان بود بر من که تا اسرارهایم گشت روشن

175 مراگفتا که ای عطار مانده ز سر عشق برخوردار مانده

176 بسی گفتی ز ما اینجا حقیقت ببردی نزد ما راه شریعت

177 بسی اینجا ریاضت یافتستی که تا عین سعادت یافتستی

178 بسی کردی تو تحصیل معانی که تا دادیمت این صاحبقرانی

179 کنون از عشق برخوردار میباش که کردی سر ما اینجایگه فاش

180 بگفتی آنچه ما اینجا بگفتیم ز تو دیدیم اسرار و شنفتیم

181 حقیقت آنچه اینجا گه تو گفتی در اسرار ما اینجا تو سفتی

182 حقیقت بر تو این در برگشادیم ترا گنج یقین در دل نهادیم

183 ترا این لحظه چون دادیم این گنج ز ما اینجا بکش از جان جان رنج

184 بکش رنج این زمان چون گنج داری ز ما در عشق هان کن پایداری

185 ترا خواهند کشتن آخر کار که کردی فاش اینجا گاه اسرار

186 کسی کوراز ماگوید حقیقت نه بگذاریم اور ا در طبیعت

187 حقیقت گفت منصور آن خود دید در اینجا گه جفای نیک و بد دید

188 تو آن گفتی که آن منصور گفتست که دیگر چون تو این مشهور گفته است

189 تو گفتی سرّ ما اکنون ببر سر که تا آیی و بینی بیشک آن سر

190 هر آنکو کرد گستاخی درین راز نه بگذاریم او را در جهان باز

191 کنونت وقت کشتن آمد ای دوست که مغزی و برون آریمت از پوست

192 همه خواهیم کشتن همچو تو باز که تا اینجا نگوید این سخن باز

193 کنون این گفته عطار بینوش بشو یک ذره از اسرار خاموش

194 بگوی و جان خود را باز اینجا که بگشادستمت در باز اینجا

195 کنون وقتست ای دل تا بدانی که حیدر گفت این راز نهانی

196 مشو خاموش و خوش بنویس و برخوان دمادم لقمهٔ میخور ازین خوان

197 تو برخوان ای محمد با علی راز چو بشنودی بگفتی عاقبت باز

198 بخور این لقمهٔ اسرار معنی دمادم کن ز جان تکرار معنی

199 حقیقت آنکه با ایشانست در کار چو من آید حقیقت صاحب اسرار

200 محمد با علی تو باز بینی چو بینی سر بریدی راز بینی

201 محمد اول اندر خواب دیدم ازو بسیار فتح الباب دیدم

202 شترنامه ازو گفتم حقیقت سپردم مرد را راز شریعت

203 حقیقت صاحب دعوت مرا اوست که بیرون آوریدم مغز از پوست

204 بجز او صاحب دعوت که بینم که او اینجاست کل عین الیقینم

205 که او بنمود راهم تا بر شاه از آن هستی ز سر شاه آگاه

206 کسی کو احمدش کل رهنماید درش اینجا بکلی برگشاید

207 بجز احمد هر آنکو جست حیدر کجا بگشایدش اینجایگه در

208 در علم محمد حیدر آمد که جمله اولیا را سرور آمد

209 سرو سالا جمله اولیا اوست مشایخ را تمامت پیشوا اوست

210 هر آن سالک که راه مرتضی یافت سوی احمد شد و آنگه خدا یافت

211 هر آن سالک که اینجا رهنماید در آخر در برویش برگشاید

212 بجز حیدر مبین بشنو تو این راز تو حیدر مصطفی دان ای سرافراز

213 محمد با علی هر دو یکی است ندانم تا ترا اینجا شکی است

214 محمد با علی سالار دیناند که ایشان درحقیقت پیش بیناند

215 محمد با علی بشناس ای دل که تا باشی درون کون واصل

216 محمد با علی ذات خدایند که دمدم راز در جان مینمایند

217 محمد با علی فتحو فتوحست محمد آدم و حیدر چو نوح است

218 حقیقت احمد و حیدر ز ذاتند که بیشک رهنمای این صفاتند

219 چو از احمد بحیدر در رسیدی حقیقت هر دو یکی ذات دیدی

220 یکی دانند ایشان از نمودار ز سر حق حقیقت صاحب اسرار

221 یکی ذاتند ایشان همچو خورشید به ایشانست مر ذرات امید

222 محمد رحمة للعالمین است علی بیشک صفات اندر یقین است

223 ایاسالک اگر تو مرد راهی حقیقت واصلی در عشق خواهی

224 ره احمد گزین و سرّ حیدر که بگشاید ز وصلت ناگهی در

225 مبین چیزی مجو جز ذات ایشان نظر میکن تو در آیات ایشان

226 ره ایشان گزین و گرد واصل کز ایشانست خود مقصود حاصل

227 از ایشان هر که خود را اصل کل یافت چو منصور از حقیقت وصل کل یافت

عکس نوشته
کامنت
comment