- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت نی تو گوش داراحوال من گر گرفتار آمدی در چاه تن
2 حیدر کرّار با من راز گفت ز اوّلین و آخرینم باز گفت
3 گفت آخر چند باشی در بدن وارهان این روح را چون جان ز تن
4 ای بخود مغرور از شیخیّ خویش در سرت دستار و در برصوف کیش
5 جهد کن تا تو تکبّر کم کنی ورنه طوق لعن در گردن کنی
6 رو تو ترک جامه و دستار کن از معارف جان خود در کار کن
7 مصطفی از پیش او توفیق داشت مرتضی از دید او تحقیق داشت
8 مصطفی آلودهٔ دنیا نبود مرتضی آسودهٔ اینجا نبود
9 مصطفی سد شریعت را ببست مرتضی در عین انسانی نشست
10 مصطفی را جبرئیل آمد زپیش مرتضی را خواند حق در پیش خویش
11 مصطفی در اسم اعیان آمده مرتضی در عین انسان آمده
12 مصطفی درجسم چون جان آمدهٔ مرتضی اسرار سبحان آمده
13 مصطفی رفته بمعراج آله مرتضی دیده ز ماهی تابماه
14 مصطفی از حق همه اسرار دید مرتضی ازنور حق انوار دید
15 مصطفی در راه عرفان زد قدم مرتضی دیده است حق رادمبدم
16 مصطفی با حق تعالی راز گفت مرتضی با مصطفی آن باز گفت
17 مصطفی گفته است با ایمان بکوش مرتضی گفته است جام حق بنوش
18 مصطفی گفته است راه راست رو مرتضی گفته است راز حق شنو
19 مصطفی گفته است با الله باش مرتضی گفته است زو آگاه باش
20 مصطفی گفته است دینم دین اوست مرتضی گفتادعا آمین اوست
21 مصطفی گفته است که حیدر جان من مرتضی گفتا که ای ایمان من
22 مصطفی گفتا که حیدر پاک زاد مرتضی گفتا که علم احمد بداد
23 مصطفی گفتا علیّ بابها مرتضی گفتا که یا خیر الورا
24 مصطفی گفتا که ای شیر اله مرتضی گفتا که ای خورشید و ماه
25 مصطفی گفتا شریعت جان ماست مرتضی گفتا طریقت ز آن ماست
26 مصطفی گفتا که شرعم دین شده مرتضی گفتادلم حق بین شده
27 مصطفی گفتا که درعالم منم مرتضی گفتا که با آدم منم
28 مصطفی گفتا که در من نیست عیب مرتضی گفتا که هستم سرّغیب
29 مصطفی گفتا که حق با من بگفت مرتضی گفتا که حق از من شنفت
30 مصطفی گفتا که عالم دام اوست مرتضی گفتا که آدم نام اوست
31 مصطفی گفتا که عرفان نور من مرتضی گفتا که انسان طور من
32 مصطفی گفتا که نور کلّ علیست مرتضی گفتا که نام من ولیست
33 مصطفی گفتا که کعبه کوی اوست مرتضی گفتا که قبله روی اوست
34 مصطفی گفتا که علمم اولین مرتضی گفتا که جفرم را به بین
35 مصطفی گفتا که جفرم روی تو مرتضی گفتا که راهم سوی تو
36 شیخ چون بشنید از نی این سخن گفت برکندم ز دنیا بیخ و بن
37 گفت تا امروز من جان باختم کفرو ایمان را زهم نشناختم
38 با همه دود چراغ و درس وعلم با همه خلق جهان بودم بحلم
39 این همه ذکر ودعا با ورد نیک این همه خلق و کرم با کرد نیک
40 مدرسه با چند مسجد ساختم خانقه هم چند طرح انداختم
41 وقف بسیار و غنیمت بیشمار خانقه معمور و یاران دوستدار
42 این همه ظاهر بدنیا بود هیچ خود نبردم من ز دنیا سود هیچ
43 رو توسود خویش از ایمان ستان تا بیابی درّ و گوهر بیکران
44 سود و سودا در درون چه بود این چنین ها در درون شه بود
45 از درون چه چو بیرون آمدم همچو نی نالان ومجنون آمدم
46 سالها اندر درون چه بدم همچو پشّه بر سر هر ره بدم
47 سالها من علم صوری خواندهام لیک در راه یقین واماندهام
48 ماندهام در چها تن غرق گناه چون گیاهی خیز و بیرون شو زچاه
49 گر نباشد همدم تو حبّ شاه کی برون آیی تو از چاه گناه
50 ای گرفتار درون چه شده در پی غولان ره گمره شده
51 تو بخود افتادهای در چاه تن ایستاده راه و چاه اینک رسن
52 تو رسن در حلق محکم کردهای در ته چاه فنا دم کردهای
53 رو رسن بر دست گیر و خوش برآ از درون چه چو حلقه بردرآ
54 ای تو شیخ و دعوی تو نادرست سلسله میدانی آخر از که است
55 گر تو دین او نداری مردهای ور یقینت نیست پس افسردهای
56 این یقین عطّار دارد ازنخست وین محبّت از زمین او برست
57 این یقین عطّار دارد از ازل ور نداری تو بود دینت دغل
58 این یقین عطّار دارد همچو روز تو برو از آتش حسرت بسوز
59 هر که او پی رو نباشد شاه را راه گم کرده نداند راه را
60 گر تو مردی راه او رو همچو من تا نیفتی در درون چاه تن
61 هر که او در چاه تن شه را ندید رفت در دریای کفر او ناپدید
62 گر تو خواهی سرّچاه از من شنو وین رموز سرّ شاه از من شنو
63 ز آنکه حیدر از درون یار گفت از دم منصور و هم از دار گفت
64 هم از او یعقوب و هم موسی شنید هم ازو عطّار و هم کبری شنید
65 هم از او جبریل و هم آدم شنید هم از او عیسی بن مریم شنید
66 هم از او آن سالک ادهم شنید هم از او این جملهٔ عالم شنید
67 این همه اسرار سرّ شاه بود از درون ما همه آگاه بود
68 گر تو راه او روی و اصل شوی از دوئی بگذر که تا یک دل شوی
69 هر که دین او ندارد لیوه شد چون درختی دان که او بی میوه شد
70 این سخن را تو مگو عطّار گفت حقّ تعالی با علی اسرار گفت
71 ای شده سر خدا خود ورد تو جبرئیل از کمترین شاگرد تو
72 در معانی از همه آگه شدی با جمیع رهروان همره شدی
73 با محمد گفت شه در صبحگاه پس مبارک باد معراج اله
74 تو بدست مصطفی دادی نگین خاتم ختم رسل ای شاه دین
75 آنچه حقّ باتوبگفت او باتو گفت تو باو گفتی و او از تو شنفت
76 پس محمد گفت ای سرّ آله مظهر سرّ خدا و شمع راه
77 مظهر سرّعجایب شاه ماست پرتو حقّ در دل آگاه ماست
78 مظهر ما شمّهای از نام اوست دنیی و عقبی همه یک جام اوست
79 این همه اسرار اگر عطّار گفت از تو اسرار معانی او شنفت
80 هر که او اسرار شه از شه شنید او یقین از ماه تا ماهی بدید
81 هر که اسرار علی را گوش کرد جام وحدت را لبالب نوش کرد
82 هر که گفت شاه را فرمان نبرد در میان امّتان ایمان نبرد
83 هر که او با شاه ما بیعت ببست تو یقین میدان که از بدعت برست
84 هر که گفت شاه مادر جان نهاد مصطفی بر درد او درمان نهاد
85 هر که او با شاه مردان بد مقیم جای او کردند جنّات النعیم
86 هر که او با شیر یزدان کرد عهد عهد او باشد بعرفان همچو شهد
87 هر که او با شاه ما باشد درست در میان باغ او طوبی برست
88 هر که او با شاه ایمان آورد در میان سالکان جان آورد
89 هر که او در دین حقّ آگاه شد با محبّان علی همراه شد
90 هر که اودر راه عرفان زد قدم هست اودر ذات ایشان محترم
91 هر که او در شرع محکم ایستاد در میان خلق محرم ایستاد
92 هر که او در راه حیدر راه رفت از سلوک سالکان آگاه رفت
93 هر که او در راه حیدر دید یافت از امیرالمؤمنین تفرید یافت
94 هر که او در راه حیدر شد نخست بیشکی گردد همه دینش درست
95 هر که او را مرتضی ایمان نبرد در میان کفر سرگردان بمرد
96 هر که او از شاه مردان روی تافت در دم آخر شهادت می نیافت
97 گر تو میخواهی که باشی رستگار دست از دامان حیدر وامدار
98 رو تو فرمان خدا راگوش کن می ز جام هل اتی خود نوش کن
99 رو تو با حقّ راز خود را بازگو در حقیقت نکتههای رازگو
100 تا تو از خود کم نهای انسان نهای واقف اسرار آن جانان نهای
101 عشق باشد گوهر دریای علم عشق باشد مظهر غوغای علم
102 مظهر کلّ عجایب حیدر است آنکه او در هفت ماهه حیدر است
103 ختم بادا این کتب بر نام او جملهٔ ذرّات نقش نام او
104 درّ دریای نبوت مصطفی است اختر برج ولایت مرتضی است
105 مرتضی باشد یدالله ای پسر وین یدالله از کلام حقّ شمر
106 مرتضی میدان ولیّ حق یقین انّما در شأن او آمد ببین
107 مرتضی داده خبر از بود بود یک زمان از راه حق غافل نبود
108 مرتضی میدان امام راستی این سخن از من شنو گر راستی
109 راست دید و راست گفت وراست رفت گمرهان را اوفکند در نار تفت
110 تو چو قطره سوی بحر عشق رو نه چو عاصی سوی کان فسق رو
111 تو چو قطره فرد باش ونور شو وانگهی سوی بهشت و حور شو
112 جوی خلد و حور در این دار تو گر ندانستی شوی مردار تو
113 تو ز عقل خود به یکباره گریز تا برآرد نام نیکت عشق نیز
114 رو تو خود را از میان بردار تو تا ترا سلطان دین داند نکو
115 رو تو خو را بازگردان از وجود تا بیابی دُر از آن دریای جود
116 رو تو خود را در میانه نیست کن تا بیابی سرّمعنی در سخن
117 رو ز دنیا دور شو چون مرتضی تا بیابی تو عیان سرّخدا
118 هر که او اینجا بقای حقّ ندید همچو حیوان در زمین حق چرید
119 رو تو انسان باش و ازانسان شنو گر تو هستی راه بین در راه رو
120 راه بینان مصطفی و مرتضی غیر ایشان نیست اینجا مقتدا
121 گر تو میخواهی که از ایشان شوی هرچه این بیچاره گوید بشنوی
122 رو تو این سرّ معانی گوش کن آنچه گفتم بشنو و خاموش کن
123 راه ایشان گیر و فرد فرد شو در طریق اهل عرفان مرد شو
124 کم خور و کم گوی و کم آزار باش حاضر سر رشته اسرار باش
125 مینشین با عارفان نیکخو صحبت ارباب دنیا را مجو
126 با محبّان علی همراز شو در مقام بیخودی ممتاز شو
127 هرچه بینی نیک دان و نیک بین تاتو را گردد معانی همنشین
128 هرچه گوئی نیک گو ای نیک خو تابماند در جهانت گفتگو
129 بیعت نیکو تو با مظهر ببند تا شوی در ملک معنی سر بلند
130 جهد کن تا نیک باشی در جهان در میان سالکان وعارفان
131 رو تو عشق آموز و صورت کن خراب ورنه دردنیای دون باشی بخواب
132 علم حق را دان و خود باهوش شو بعد از آن در علم معنی گوش شو
133 این علوم ظاهری را ترک کن بیش عطّار آعلاج مرگ کن
134 کز علوم ظاهری جز قال نیست در علوم باطنی جز حال نیست
135 از علوم ظاهری بیجان شوی وز علوم باطنی درمان شوی
136 از علوم ظاهری گردی خراب وز علوم باطنی یابی صواب
137 از علوم ظاهری بی او شوی وز علوم باطنی با او شوی
138 از علوم ظاهری ترسان شوی وز علوم باطنی انسان شوی
139 در علوم ظاهری جز زهر نیست همچو تو اسرار دان در دهر نیست
140 دید علم ظاهری کورت کند از لباس معرفت عورت کند
141 ای تو اسرار درون جان ما همچو خورشید جهان تابان ما
142 از درون و از برون تابان شده سالکان را رهنمای جان شده
143 عرش و کرسی ذرّهای از پردهات ماه و خورشید جهان پروردهات
144 این جهان و آن جهان یک نقش تو درمیان جان نشسته بخش تو
145 من کهام تاوصفت آرم بر زبان ز آنکه هستی در همه جانها نهان
146 یا امیرالمؤمنین عطّار را خوش فروزان کن در او انوار را
147 یا امیرالمؤمنین جان گفتهام درّ معنی در معانی سفتهام
148 یا امیرالمؤمنین با من بگو سرّ اسرار خدا را روبرو
149 تا شود روشن دل وجانم تمام تا که اوصاف تو بر خوانم تمام
150 ای ز اوصاف تو روشن جان من پرتو نور تو شد ایمان من
151 یا امیرالمؤمنین خود گفتهای وین معانی چو درّ را سفتهای
152 جهد کن عطّار خود را گوش دار این معانی نهان را هوش دار
153 تو مگو پیش خران اسرار را ز آنکه جز وهمی نداند کار را
154 کار حال ماست درعالم مدام سلسله در سلسله میدان تمام
155 سلسله در سلسله میرو بحق چون نخواندستی چه دانی این سبق
156 من سبق را از علی آموختم نی ز جهّال خلی آموختم
157 من سبق از کلّ کل آموختم خرقهٔ ایمان از او بردوختم
158 من زدنیا رخت خود بربستهام وز جهان دون بکلی رستهام
159 من سبق را از الاه آوردهام مصطفی را عذر خواه آوردهام
160 من سبق را از یقینم گفتهام این یقین خود زخود بنهفتهام
161 من سبق از ذات او گویم مدام چون نمیدانی چه گویم با تو خام
162 من سبق گویم ز انفاس کلام با تو و با کل عالم خاص و عام
163 من سبق از میم گویم یا زلام یا زالهام عطائی یا زنام
164 من سبق گویم ولی تو هوش دار درّ معنی مرا در گوش دار
165 من که با عطّار خواهم گفت راز وآنکه با حق اوست دایم در نماز
166 چونکه عطّار این رموز از شه شنید گفت آمد نور حق از من پدید
167 ای ز تو روشن همه روی زمین هست عطّارت ز خرمن خوشه چین
168 من که ام تادم زنم از گفت خود من گرفتم در کلامم مفت خود
169 من کهام یک بندهٔ بیچارهای از مقام جان و تن آوارهای
170 من کیم خود گردی از نعلین تو ذرّهٔ افتاده پیش عین تو
171 یا علی واصل کن این بی بهر را تا شوم خورشید و گیرم دهر را
172 پس زبان بگشاد کای عطّار دین دادمت اسرار ودرهای یقین
173 چونکه عطّار این شنید از سرّ غیب گفت عطّارت ندارد هیچ عیب
174 گر همی خواهی که یابی یار را در دل خود میطلب اسرار را
175 راه دین راه علی دان در یقین تا شود نور الهت راه بین
176 در عجایب سرّها دارم نهان لیک جوهر را بیاور در بیان
177 تا بگوید حال و احوالت تمام وآنگهی در وادی معنی خرام
178 گرچه سرّها من بمظهر گفتهام این کتاب از گفت حیدر گفتهام
179 بعد از این خواهم سخن بسیار گفت وین کتب را گفتهٔ کرّار گفت
180 این کتب را مظهر حق نام کرد در میان خلق عالم عام کرد
181 بعد از این الهام با عطّار گفت میتوانی یک کتب ز اسرار گفت
182 گفتمش گویم بحکم ذوالجلال هم بفرمان خدای لایزال