چنین گفت پس پهلوان از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 9

1 چنین گفت پس پهلوان با زرسپ که بفروز دل را چو آذرگشسپ

2 سلیح سواران جنگی بپوش بجان و تن خویشتن دار گوش

3 تو خواهی مگر کین آن نامدار وگرنه نبینم کسی خواستار

4 زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد دلی پر ز کین و لبی پر ز باد

5 خروشان باسپ اندر آورد پای بکردار آتش درآمد ز جای

6 چنین گفت شیر ژیان با تخوار که آمد دگرگون یکی نامدار

7 ببین تا شناسی که این مرد کیست یکی شهریار است اگر لشکریست

8 چنین گفت با شاه جنگی تخوار که آمد گه گردش روزگار

9 که این پور طوسست نامش زرسپ که از پیل جنگی نگرداند اسپ

10 که جفتست با خواهر ریونیز بکین آمدست این جهانجوی نیز

11 چو بیند بر و بازوی و مغفرت خدنگی بباید گشاد از برت

12 بدان تا بخاک اندر آید سرش نگون اندر آید ز باره برش

13 بداند سپهدار دیوانه طوس که ایدر نبودیم ما بر فسوس

14 فرود دلاور برانگیخت اسپ یکی تیر زد بر میان زرسپ

15 که با کوههٔ زین تنش را بدوخت روانش ز پیکان او برفروخت

16 بیفتاد و برگشت ازو بادپای همی شد دمان و دنان باز جای

17 خروشی برآمد ز ایران سپاه زسر برگرفتند گردان کلاه

18 دل طوس پرخون و دیده پراب بپوشید جوشن هم اندر شتاب

19 ز گردان جنگی بنالید سخت بلرزید برسان برگ درخت

20 نشست از بر زین چو کوهی بزرگ که بنهند بر پشت پیلی سترگ

21 عنان را بپیچید سوی فرود دلش پر ز کین و سرش پر ز دود