چنین گفت شاهوی از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 7

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

چنین گفت شاهوی بیداردل

1 چنین گفت شاهوی بیداردل که ای پیر دانای و بسیار دل

2 ایا مرد فرزانه و تیز ویر ز شاهوی پیر این سخن یادگیر

3 که درهند مردی سرافراز بود که با لشکر و خیل و با ساز بود

4 خنیده بهر جای جمهور نام به مردی بهر جای گسترده گام

5 چنان پادشا گشته برهندوان خردمند و بیدار و روشن‌روان

6 ورا بود کشمیر تا مرز چین برو خواندندی به داد آفرین

7 به مردی جهانی گرفته بدست ورا سندلی بود جای نشست

8 همیدون بدش تاج و گنج و سپاه همیدون نگین وهمیدون کلاه

9 هنرمند جمهور فرهنگ جوی سرافراز با دانش و آبروی

10 بدو شادمان زیردستان اوی چه شهری چه از در پرستان اوی

11 زنی بود هم گوهرش هوشمند هنرمند و با دانش و بی‌گزند

12 پسر زاد زان شاه نیکو یکی که پیدا نبود از پدر اندکی

13 پدر چون بدید آن جهاندار نو هم اندر زمان نام کردند گو

14 برین برنیامد بسی روزگار که بیمار شد ناگهان شهریار

15 به کدبانو اندرز کرد و به مرد جهانی پر از دادگو را سپرد

16 ز خردی نشایست گو بخت را نه تاج و کمر بستن و تخت را

17 سران راهمه سر پر از گرد بود ز جمهورشان دل پر از درد بود

18 ز بخشیدن و خوردن و داد اوی جهان بود یک سر پر از یاد اوی

19 سپاهی و شهری همه انجمن زن و کودک و مرد شد رای زن

20 که این خرد کودک نداند سپاه نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه

21 همه پادشاهی شود پرگزند اگر شهریاری نباشد بلند

22 به دنبر برادر بد آن شاه را خردمند وشایستهٔ گاه را

23 کجا نام آن نامور مای بود به دنبر نشسته دلارای بود

24 جهاندیدگان یک به یک شاه‌جوی ز سندل به دنبر نهادند روی

25 بزرگان کشمیر تا مرز چین به شاهی بدو خواندند آفرین

26 ز دنبر بیامد سرافراز مای به تخت کیان اندر آورد پای

27 همان تاج جمهور بر سر نهاد بداد و ببخشش در اندر گشاد

28 چو با سازشد مام گو را بخواست بپرورد و با جان همی‌داشت راست

29 پری چهره آبستن آمد ز مای پسر زاد ازین نامور کدخدای

30 ورا پادشا نام طلخند کرد روان را پر از مهر فرزند کرد

31 دوساله شد این خرد و گو هفت سال دلاور گوی بود با فر و یال

32 پس از چند گه مای بیمار شد دل زن برو پر ز تیمار شد

33 دوهفته برآمد به زاری بمرد برفت وجهان دیگری را سپرد

34 همه سندلی زار و گریان شدند ز درد دل مای بریان شدند

35 نشستند یک ماه باسوگ شاه سرماه یک سر بیامد سپاه

36 همه نامداران وگردان شهر هرآنکس که او را خرد بود بهر

37 سخن رفت هرگونه بر انجمن چنین گفت فرزانه‌ای رای‌زن

38 که این زن که از تخم جمهور بود همیشه ز کردار بد دور بود

39 همه راستی خواستی نزد شوی نبود ایچ تابود جز دادجوی

40 نژادیست این ساخته داد را همه راستی را و بنیاد را

41 همان به که این زن بود شهریار که او ماند زین مهتران یادگار

42 زگفتار او رام گشت انجمن فرستاده شد نزد آن پاک تن

43 که تخت دو فرزند را خود بگیر فزاینده کاریست این ناگزیر

44 چوفرزند گردد سزاوار گاه بدو ده بزرگی و گنج و سپاه

45 ازان پس هم آموزگارش تو باش دلارام و دستور و رایش تو باش

46 به گفتار ایشان زن نیک بخت بیفراخت تاج و بیاراست تخت

47 فزونی وخوبی وفرهنگ وداد همه پادشاهی بدو گشت شاد

48 دوموبد گزین کرد پاکیزه‌رای هنرمند و گیتی سپرده به پای

49 بدیشان سپرد آن دو فرزند را دو مهتر نژاد خردمند را

50 نبودند ز ایشان جدا یک زمان بدیدار ایشان شده شادمان

51 چو نیرو گرفتند و دانا شدند بهر دانشی بر توانا شدند

52 زمان تا زمان یک ز دیگر جدا شدندی برمادر پارسا

53 که ازماکدامست شایسته‌تر به دل برتر و نیز بایسته‌تر

54 چنین گفت مادر به هر دو پسر که تا از شما باکه یابم هنر

55 خردمندی ورای و پرهیز و دین زبان چرب و گوینده و بفرین

56 چودارید هر دو ز شاهی نژاد خرد باید و شرم و پرهیز وداد

57 چوتنها شدی سوی مادر یکی چنین هم سخن راندی اندکی

58 که از ما دو فرزند کشور کراست به شاهی و این تخت و افسرکراست

59 بدو مام گفتی که تخت آن تست هنرمندی و رای و بخت آن تست

60 به دیگر پسرهم ازینسان سخن همی‌راندی تا سخن شد کهن

61 دل هرد وان شاد کردی به تخت به گنج وسپاه وبنام و به بخت

62 رسیدند هر دو به مردی به جای بدآموز شد هر دو را رهنمای

63 زرشک اوفتادند هردو به رنج برآشوفتند ازپی تاج وگنج

64 همه شهرزایشان بدونیم گشت دل نیک مردان پرازبیم گشت

65 زگفت بدآموز جوشان شدند به نزدیک مادرخروشان شدند

66 بگفتند کزماکه زیباترست که برنیک وبد برشکیباترست

67 چنین پاسخ آورد فرزانه زن که باموبدی یکدل ورای زن

68 شمارابباید نشستن نخست برام وباکام فرجام جست

69 ازان پس خنیده بزرگان شهر هرآنکس که اودارد از رای بهر

70 یکایک بگوییم با رهنمون نه خوبست گرمی به کاراندرون

71 کسی کو بجوید همی تاج وگاه خردباید ورای وگنج وسپاه

72 چو بیدادگر پادشاهی کند جهان پر ز گرم وتباهی کند

73 به مادر چنین گفت پرمایه گو کزین پرسش اندر زمانه مرو

74 اگر کشور ازمن نگیرد فروغ به کژی مکن هیچ رای دروغ

75 به طلخند بسپار گنج وسپاه من او را یکی کهترم نیکخواه

76 وگر من به سال وخرد مهترم هم از پشت جمهور کنداورم

77 بدو گوی تا از پی تاج و تخت نگیرد به بی‌دانشی کارسخت

78 بدو گفت مادر که تندی مکن براندیشه باید که رانی سخن

79 هرآنکس که برتخت شاهی نشست میان بسته باید گشاده دو دست

80 نگه داشتن جان پاک از بدی بدانش سپردن ره بخردی

81 هم از دشمن آژیر بودن به جنگ نگه داشتن بهرهٔ نام و ننگ

82 ز داد و ز بیداد شهر و سپاه بپرسد خداوند خورشید و ماه

83 اگر پشه از شاه یابد ستم روانش به دوزخ بماند دژم

84 جهان از شب تیره تاریک‌تر دلی باید ازموی باریک‌تر

85 که از بد کند جان و تن را رها بداند که کژی نیارد بها

86 چو بر سرنهد تاج بر تخت داد جهانی ازان داد باشند شاد

87 سرانجام بستر ز خشتست وخاک وگر سوخته گردد اندر مغاک

88 ازین دودمان شاه جمهور بود که رایش ز کردار بد دور بود

89 نه هنگام بد مردن او را بمرد جهان را به کهتر برادر سپرد

90 زد نبر بیامد سرافراز مای جوان بود و بینا دل وپاک رای

91 همه سندلی پیش اوآمدند پر از خون دل و شاه جو آمدند

92 بیامد به تخت مهی برنشست میان تنگ بسته گشاده دو دست

93 مرا خواست انباز گشتیم وجفت بدان تا نماند سخن درنهفت

94 اگر زانک مهتر برادر تویی به هوش وخرد نیز برتر تویی

95 همان کن که جان را نداری به رنج ز بهر سرافرازی و تاج وگنج

96 یکی ازشما گرکنم من گزین دل دیگری گردد از من بکین

97 مریزید خون از پی تاج وگنج که برکس نماند سرای سپنج

98 ز مادر چو بشنید طلخند پند نیامدش گفتار او سودمند

99 به مادر چنین گفت کز مهتری همی از پی گو کنی داوری

100 به سال ار برادر ز من مهترست نه هرکس که او مهتر او بهترست

101 بدین لشکر من فروان کسست که همسال او به آسمان کرکسست

102 که هرگز نجویند گاه وسپاه نه تخت و نه افسر نه گنج و کلاه

103 پدر گر به روز جوانی بمرد نه تخت بزرگی کسی راسپرد

104 دلت جفت بینم همی سوی گو برآنی که او را کنی پیشرو

105 من ازگل برین گونه مردم کنم مبادا که نام پدر گم کنم

106 یکی مادرش سخت سوگند خورد که بیزارم از گنبد لاژورد

107 اگرهرگز این آرزو خواستم ز یزدان وبردل بیاراستم

108 مبر زین سن جز به نیکی گمان مشو تیز باگردش آسمان

109 که آن راکه خواهد دهد نیکوی نگر جز به یزدان به کس نگروی

110 من انداختم هرچ آمد ز پند اگر نیست پند منت سودمند

111 نگر تاچه بهتر ز کارآن کنید وزین پند من توشهٔ جان کنید

112 وزان پس همه بخردان را بخواند همه پندها پیش ایشان براند

113 کلید درگنج دو پادشا که بودند بادانش و پارسا

114 بیاورد وکرد آشکارا نهان به پیش جهاندیدگان ومهان

115 سراسر بر ایشان ببخشید راست همه کام آن هر دو فرزند خواست

116 چنین گفت زان پس به طلخند گو که ای نیک دل نامور یار نو

117 شنیدم که جمهور چندی ز مای سرافرازتر بد به سال و برای

118 پدرت آن گرانمایه نیکخوی نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی

119 نه ننگ آمدش هرگز از کهتری نجست ایچ بر مهتران مهتری

120 نگر تا پسندد چنین دادگر که من پیش کهتر ببندم کمر

121 نگفتست مادر سخن جز به داد تو را دل چرا شد ز بیداد شاد

122 ز لشکر بخوانیم چندی مهان خردمند و برگشته گرد جهان

123 ز فرزانگان چون سخن بشنویم برای و به گفتارشان بگرویم

124 ز ایوان مادر بدین گفت‌وگوی برفتند ودلشان پر از جست‌وجوی

125 برین برنهادند هر دو جوان کزان پس ز گردان وز پهلوان

126 ز دانا وپاکان سخن بشنویم بران سان که باشد بدان بگرویم

127 کز ایشان همی دانش آموختیم به فرهنگ دلها برافروختیم

128 بیامد دو فرزانه رهنمای میانشان همی‌رفت هر گونه رای

129 همی‌خواست فرزانه گو که گو بود شاه درسندلی پیشرو

130 هم آنکس که استاد طلخند بود به فرزانگی هم خردمند بود

131 همی این بران بر زد وآن برین چنین تا دو مهتر گرفتند کین

132 نهاده بدند اندر ایوان دو تخت نشسته به تخت آن دو پیروز بخت

133 دلاور دو فرزانه بردست راست همی هریکی ازجهان بهرخواست

134 گرانمایگان را همه خواندند بایوان چپ و راست بنشاندند

135 زبان برگشادند فرزانگان که ای سرفرازان ومردانگان

136 ازین نامداران فرخ‌نژاد که دارید رسم پدرشان به یاد

137 که خواهید برخویشتن پادشا که دانید زین دوجوان پارسا

138 فروماندند اندران موبدان بزرگان و بیدار دل بخردان

139 نشسته همی دوجوان بر دو تخت بگفت دو فرزانه نیکبخت

140 بدانست شهری و هم لشکری کزان کارجنگ آید و داوری

141 همه پادشاهی شود بر دو نیم خردمند ماند به رنج وبه بیم

142 یکی ز انجمن سر برآورد راست به آوا سخن گفت و برپای خاست

143 که ما از دو دستور دو شهریار چه یاریم گفتن که آید به کار

144 بسازیم فردا یکی انجمن بگوییم با یکدگر تن به تن

145 وزان پس فرستیم یک یک پیام مگر شهریاران بیابند کام

146 برفتند ز ایوان ژکان و دژم لبان پر ز باد و روان پر ز غم

147 بگفتند کین کار با رنج گشت ز دست جهاندیده اندر گذشت

148 برادر ندیدیم هرگز دو شاه دو دستور بدخواه در پیشگاه

149 ببودند یک شب پرآژنگ چهر بدانگه که برزد سر از کوه مهر

150 برفتند یک سر بزرگان شهر هرآنکس که شان بود زان کار بهر

151 پر آواز شد سندلی چار سوی سخن رفت هرگونه بی‌آرزوی

152 یکی راز ز گردان بگو بود رای یکی سوی طلخند بد رهنمای

153 زبانها ز گفتارشان شد ستوه نگشتند همرای و با هم گروه

154 پراگنده گشت آن بزرگ انجمن سپاهی وشهری همه تن به تن

155 یکی سوی طلخند پیغام کرد زبان را زگو پر ز دشنام کرد

156 دگر سوی گو رفت با گرز و تیغ که از شاه جان را ندارم دریغ

157 پرآشوب شد کشور سندلی بدان نیکخواهی و آن یک دلی

158 خردمند گوید که در یک سرای چوفرمان دوگردد نماند به جای

159 پس آگاهی آمد به طلخند و گو که هر بر زنی بایکی پیشرو

160 همه شهر ویران کنند از هوا نباید که دارند شاهان روا

161 ببودند زان آگهی پر هراس همی‌داشتندی شب و روز پاس

162 چنان بد که روزی دو شاه جوان برفتند بی‌لشکر و پهلوان

163 زبان برگشادند یک با دگر پرآژنگ روی و پراز جنگ سر

164 به طلخند گفت ای برادر مکن کز اندازه بگذشت ما را سخن

165 بتا روی بر خیره چیزی مجوی که فرزانگان آن نبینند روی

166 شنیدی که جمهور تا زنده بود برادر ورا چون یکی بنده بود

167 بمرد او و من ماندم خوار و خرد یکی خرد را گاه نتوان سپرد

168 جهان پر ز خوبی بد از رای اوی نیارست جستن کسی جای اوی

169 برادر ورا همچو جان بود و تن بشاهی ورا خواندند انجمن

170 اگر بودمی من سزاوار گاه نکردی به مای اندرون کس نگاه

171 بر آیین شاهان گیتی رویم ز فرزانگان نیک و بد بشنویم

172 من ازتو به سال وخرد مهترم توگویی که من کهترم بهترم

173 مکن ناسزا تخت شاهی مجوی مکن روی کشور پر از گفت‌وگوی

174 چنین پاسخ آورد طلخند پس به افسون بزرگی نجستست کس

175 من این تاج و تخت از پدر یافتم ز تخمی که او کشت بریافتم

176 همه پادشاهی و گنج و سپاه ازین پس به شمشیر دارم نگاه

177 ز جمهور وز مای چندین مگوی اگر آمنی تخت را رزم جوی

178 سرانشان پر از جنگ باز آمدند به شهر اندرون رزمساز آمدند

179 سپاهی وشهری همه جنگجوی بدرگاه شاهان نهادند روی

180 گروهی به طلخند کردند رای دگر را بگو بود دل رهنمای

181 برآمد خروش از در هر دو شاه یکی را نبود اندر آن شهر راه

182 نخستین بیاراست طلخند جنگ نبودش به جنگ دلیران درنگ

183 سرگنجهای پدر بر گشاد سپه راهمه ترگ وجوشن بداد

184 همه شهر یکسر پر از بیم شد دل مرد بخرد بدو نیم شد

185 که تا چون بود گردش آسمان کرا برکشد زین دومهتر زمان

186 همه کشور آگاه شد زین دو شاه دمادم بیامد زهر سو سپاه

187 بپوشید طلخند جوشن نخست به خون ریختن چنگها را بشست

188 بیاورد گو نیز خفتان وخود همی‌داد جان پدر را درود

189 بدان تندی ازجای برخاستند همی پشت پیلان بیاراستند

190 نهادند برکوهه پیل زین توگفتی همی راه جوید زمین

191 همه دشت پر زنگ وهندی درای همه گوش پر ناله کرنای

192 به لشکر گه آمد دوشاه جوان همه بهر بیشی نهاده روان

193 سپهر اندران رزمگه خیره شد ز گرد سپه چشمها تیره شد

194 بر آمد خروشیدن گاو دم ز دو رویه آواز رویینه خم

195 بیاراست با میمنه میسره تو گفتی زمین کوه شد یکسره

196 دولشکر کشیدند صف بر دو میل دو شاه سرافراز بر پشت پیل

197 درفشی درفشان به سر بر به پای یکی پیکرش ببر و دیگر همای

198 پیاده به پیش اندرون نیزه‌دار سپردار و شایستهٔ کار زار

199 نگه کرد گو اندران دشت جنگ هوا دید چون پشت جنگی پلنگ

200 همه کام خاک وهمه دشت خون بگرد اندرون نیزه بد رهنمون

201 به طلخند هرچند جانش بسوخت ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت

202 گزین کرد مردی سخنگوی گو کزان مهتران او بدی پیشرو

203 که رو پیش طلخند و او را بگوی که بیداد جنگ برادر مجوی

204 که هر خون که باشد برین ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته

205 یکی گوش بگشای بر پندگو به گفتار بدگوی غره مشو

206 نباید که از ما بدین کارزار نکوهش بود در جهان یادگار

207 که این کشور هند ویران شود کنام پلنگان و شیران شود

208 بپرهیز ازین جنگ و آویختن به بیداد بر خیره خون ریختن

209 دل من بدین آشتی شاد کن ز فام خرد گردن آزاد کن

210 ازین مرز تا پیش دریای چین تو راباد چندانک خواهی زمین

211 همه مهر با جان برابر کنیم تو را بر سرخویش افسر کنیم

212 ببخشیم شاهی به کردار گنج که این تخت و افسر نیرزد به رنج

213 وگر چند بیداد جویی همه پراگندن گرد کرده رمه

214 بدین گیتی اندر نکوهش بود همین رابدان سر پژوهش بود

215 مکن ای برادر به بیداد رای که بیداد را نیست با داد پای

216 فرستاده چون پیش طلخند شد به پیغام شاه از در پند شد

217 چنین داد پاسخ که او را بگوی که درجنگ چندین بهانه مجوی

218 برادر نخوانم تو را من نه دوست نه مغز تو از دودهٔ ما نه پوست

219 همه پادشاهی تو ویران کنی چوآهنگ جنگ دلیران کنی

220 همه بدسگالان به نزد تواند به بهرام روز اورمزد تواند

221 گنهکار هم پیش یزدان تویی که بد نام و بد گوهر و بد خویی

222 ز خونی که ریزند زین پس به کین تو باشی به نفرین و من به آفرین

223 و دیگر که گفتی ببخشیم تاج هم این مرزبانی و این تخت عاج

224 هر آنگه که تو شهریاری کنی مرا مرز بخشی و یاری کنی

225 نخواهم که جان باشد اندر تنم وگر چشم برتاج شاه افگنم

226 کنون جنگ را بر کشیدم رده هوا شد چو دیبا به زر آژده

227 ز تیر و ز ژوپین و نوک سنان نداند کنون گورکیب ازعنان

228 برآورد گه بر سرافشان کنم همه لشکرش را خروشان کنم

229 بران سان سپاه اندر آرم به جنگ که سیرآید ازجنگ جنگی پلنگ

230 بیارند گو را کنون بسته دست سپاهش ببینند هر سو شکست

231 که ازبندگان نیز با شهریار نپوشد کسی جوشن کارزار

232 چو پاسخ شنید آن خردمند مرد بیامد همه یک به یک یاد کرد

233 غمی شد دل گوچو پاسخ شنید که طلخند را رای پاسخ ندید

234 پر اندیشه فرزانه را پیش خواند ز پاسخ فراوان سخنها براند

235 بدو گفت کای مرد فرهنگ جوی یکی چارهٔ کار با من بگوی

236 همه دشت خونست و بی تن سرست روان را گذر بر جهانداورست

237 نباید کزین جنگ فرجام کار به ما بازماند بد روزگار

238 بدو گفت فرزانه کای شهریار نباید تو را پندآموزگار

239 گر از من همی بازجویی سخن به جنگ برادر درشتی مکن

240 فرستاده‌ای تیز نزدیک اوی سرافراز با دانش و نرم گوی

241 بباید فرستاد و دادن پیام بگردد مگر او ازین جنگ رام

242 بدو ده همه گنج نابرده رنج تو جان برادر گزین کن ز گنج

243 چو باشد تو را تاج و انگشتری به دینار با او مکن داوری

244 نگه کردم از گردش آسمان بدین زودی او را سرآید زمان

245 ز گردنده هفت اختر اندر سپهر یکی را ندیدم بدو رای ومهر

246 تبه گردد او هم بدین دشت جنگ نباید گرفتن خود این کار تنگ

247 مگر مهر شاهی و تخت و کلاه بدان تات بد دل نخواند سپاه

248 دگر هرچ خواهد ز اسب و ز گنج بده تا نباشد روانش به رنج

249 تو گر شهریاری و نیک‌اختری به کار سپهری تواناتری

250 ز فرزانه بشنید شاه این سخن دگر باره رای نوافگند بن

251 ز درد برادر پر از آب روی گزین کرد نیک اختری چرب‌گوی

252 بدوگفت گو پیش طلخند شو بگویش که پر درد و رنجست گو

253 ازین گردش رزم و این کارزار همی‌خواهد از داور کردگار

254 که گرداند اندر دلت هوش ومهر به تابی ز جنگ برادر توچهر

255 به فرزانه‌ای کو به نزدیک تست فروزندهٔ جان تاریک تست

256 بپرس از شمار ده و دو و هفت که چون خواهد این کار بیداد رفت

257 اگر چند تندی و کنداوری هم از گردش چرخ برنگذری

258 همه گرد بر گرد ما دشمنست جهانی پر از مردم ریمنست

259 همان شاه کشمیر وفغفور چین که تنگست از ایشان به ما بر زمین

260 نکوهیده باشیم ازین هر دو روی هم از نامداران پرخاشجوی

261 که گویند کز بهر تخت وکلاه چرا ساخت طلخند و گو رزمگاه

262 به گوهر مگر هم نژاده نیند همان از گهر پاکزاده نیند

263 ز لشکر گر آیی به نزدیک من درفشان کنی جان تاریک من

264 ز دینار و دیبا و از اسب و گنج ببخشم نمانم که مانی به رنج

265 هم از دست من کشور و مهر و تاج بیابی همان یاره و تخت عاج

266 زمهر برادر تو را ننگ نیست مگر آرزویت جز از جنگ نیست

267 اگر پند من سر به سر نشنوی به فرجام زین بد پشیمان شوی

268 فرستاده آمد چو باد دمان به نزدیک طلخند تیره روان

269 بگفت آنچ بشنید و بفزود نیز ز شاهی و ز گنج و دینار و چیز

270 چو بشنید طلخند گفتار اوی خردمندی و رای و دیدار اوی

271 ازان کآسمان را دگر بود راز بگفت برادر نیامد فراز

272 چنین داد پاسخ که گو رابگوی که هرگز مبادی جزا ز چاره جوی

273 بریده زوانت بشمشیر بد تنت سوخته ز آتش هیربد

274 شنیدم همه خام گفتار تو نبینم جزا ز چاره بازار تو

275 چگونه دهی گنج و شاهی بمن توخود کیستی زین بزرگ انجمن

276 توانایی و گنج و شاهی مراست ز خورشید تا آب و ماهی مراست

277 همانا زمانت فراز آمدست کت اندیشه‌های دراز آمدست

278 سپاه ایستاده چنین بر دومیل ز آورد مردان و پیکار پیل

279 بیارای لشکر فراز آر جنگ به رزم آمدی چیست رای درنگ

280 چنان بینی اکنون ز من دستبرد که روزت ستاره بباید شمرد

281 ندانی جز افسون و بند و فریب چودیدی که آمد بپیشت نشیب

282 ازاندیشه‌ای دور و ز تاج و تخت نخواند تو را دانشی نیکبخت

283 فرستاده آمد سری پر ز باد همه پاسخ پادشا کرد یاد

284 چنین تا شب تیره بنمود روی فرستاده آمد همی زین بدوی

285 فرود آمدند اندران رزمگاه یکی کنده کندند پیش سپاه

286 طلایه همی‌گشت بر گرد دشت بدین گونه تارامش اندر گذشت

287 چوبرزد سر از برج شیرآفتاب زمین شد بکردار دریای آب

288 یکی چادر آورد خورشید زرد بگسترد برکشور لاژورد

289 برآمد خروشیدن کرنای هم آواز کوس از دو پرده سرای

290 درفش دو شاه نوآمد به دید سپه میمنه میسره برکشید

291 دو شاه سرافراز در قلبگاه دو دستور فرزانه درپیش شاه

292 به فرزانهٔ خویش فرمود گو که گوید به آواز با پیشرو

293 که بر پای دارید یکسر درفش کشیده همه تیغهای بنفش

294 یکی ازیلان پیش منهید پای نباید که جنبد پیاده ز جای

295 که هرکس تندی کند روز جنگ نباشد خردمند یا مرد سنگ

296 ببینم که طلخند با این سپاه چگونه خرامد به آوردگاه

297 نباشد جز از رای یزدان پاک ز رخشنده خورشید تا تیره خاک

298 ز پند آزمودیم وز مهر چند نبود ایچ ازین پندها سودمند

299 گر ایدون که پیروز گردد سپاه مرا بردهد گردش هور و ماه

300 مریزید خون از پی خواسته که یابید خود گنج آراسته

301 وگر نامداری بود زین سپاه که اسب افگند تیز برقلبگاه

302 چو طلخند را یابد اندر نبرد نباید که بر وی فشانند گرد

303 نیایش کنان پیش پیل ژیان بباید شدن تنگ بسته میان

304 خروشی برآمد که فرمان کنیم ز رای توآرایش جان کنیم

305 وزان روی طلخند پیش سپاه چنین گفت با پاسبانان گاه

306 گر ایدون که باشیم پیروزگر دهد گردش اختر نیک بر

307 همه تیغها کینه رابر کشیم به یزدان پناهیم و دم در کشیم

308 چو یابید گو را نبایدش کشت نه با اوسخن نیز گفتن درشت

309 بگیریدش از پشت آن پیل مست به پیش من آرید بسته دو دست

310 همانگه خروشیدن کرنای برآمد زدهلیز پرده‌سرای

311 همه کوه و دریا پر آواز گشت توگفتی سپهر روان بازگشت

312 ز بس نعره و چاک چاک تبر ندانست کس پای گیتی ز سر

313 ز رخشنده پیکان و پر عقاب همی دامن اندر کشید آفتاب

314 زمین شد به کردار دریای خون در ودشت بد زیرخون اندرون

315 دو پیل ژیان شاهزاده دو شاه براندند هر دو ز قلب سپاه

316 برآمد خروشی ز طلخند وگو که از باد ژوپین من دور شو

317 به جنگ برادر مکن دست پیش نگه دار ز آواز من جای خویش

318 همی این بدان گفت وآن هم بدین چودریای خون شد سراسر زمین

319 یلانی که بودند خنجر گزار بگشتند پیرامن کارزار

320 ز زخم دوشاه آن دو پرخاشجوی همی خون و مغز اندر آمد به جوی

321 برین گونه تا خور ز گنبد بگشت وز اندازه آویزش اندرگذشت

322 خروش آمد از دشت و آواز گو که ای جنگسازان و گردان نو

323 هرآنکس که خواهد زما زینهار مدارید ازو کینه در کارزدار

324 بدان تا برادر بترسد ز جنگ چوتنها بماند نسازد درنگ

325 بسی خواستند از یلان زینهار بسی کشته شد در دم کار زار

326 چو طلخند بر پیل تنها بماند گو او را به آواز چندی بخواند

327 که رو ای برادر به ایوان خویش نگه کن به ایوان و دیوان خویش

328 نیابی همانا بسی زنده تن از آن تیغزن نامدار انجمن

329 همه خوب کاری ز یزدان شناس وزو دار تا زنده باشی سپاس

330 که زنده برفتی توازپیش جنگ نه هنگام رایست و روز درنگ

331 چوبشنید طلخند آواز اوی شد از ننگ پیچان و پر آب روی

332 به مرغ آمد از دشت آوردگاه فراز آمدندش زهر سو سپاه

333 در گنج بگشاد و روزی بداد سپاهش شد آباد و با کام وشاد

334 سزاوار خلعت هر آنکس که دید بیاراست او را چنانچون سزید

335 به دینار چون لشکر آباد گشت دل جنگجوی از غم آزادگشت

336 پیامی فرستاد نزدیک گو که ای تخت را چون بپالیز خو

337 برآنی که از من شدی بی‌گزند دلت را به زنار افسون مبند

338 به آتش شوی ناگهان سوخته روان آژده چشمها دوخته

339 چو بشنید گو آن پیام درشت دلش راز مهر برادر بشست

340 دلش زان سخن گشت اندوهگین به فرزانه گفت این شگفتی ببین

341 بدوگفت فرزانه کای شهریار تویی از پدر تخت را یادگار

342 ز دانش پژوهان تو داناتری هم از تاجداران تواناتری

343 مرا این درستست و گفتم بشاه ز گردنده خورشید و تابنده ماه

344 که این نامور تا نگردد هلاک بگردد چو مار اندرین تیره خاک

345 به پاسخ تو با او درشتی مگوی بپیوند و آزرم او را بجوی

346 اگر جنگ سازد بسازیم جنگ که او با شتابست و ما با درنگ

347 سپهبد فرستاده را پیش خواند به خوبی فراوان سخنها براند

348 بدوگفت رو با برادر بگوی که چندین درشتی و تندی مجوی

349 درشتی نه زیباست با شهریار پدرنامور بود و تو نامدار

350 مرا این درستست کز پند من تو دوری نجویی ز پیوند من

351 ولیکن مرا ز آنک هست آرزوی که تو نامور باشی و نامجوی

352 بگویم همه آنچ اندر دلست سخنها که جانم برو مایلست

353 تو را سر بپیچد ز دستور بد زآسانی و رای وراه خرد

354 مگوی ای برادر سخن جز بداد که گیتی سراسر فسونست و باد

355 سوی راستی یاز تا هرچ هست ز گنج و ز مردان خسروپرست

356 فرستم همه سر به سر پیش تو ببیند روان بداندیش تو

357 که اندر دل من جز از داد نیست مباد آنک از جان تو شاد نیست

358 برینست رایم که دادم پیام اگر بشنود مهتر خویش کام

359 ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست به خوبی و پیوندت آهنگ نیست

360 بسازم کنون جنگ را لشکری که باید سپاه مرا کشوری

361 ازین مرز آباد ما بگذریم سپه را همه پیش دریا بریم

362 یکی کنده سازیم گرد سپاه برین جنگجویان ببندیم راه

363 ز دریا بکنده در آب افگنیم سراسر سر اندر شتاب افگنیم

364 بدان تا هرآنکس که بیند شکست ز کنده نباشد ورا راه جست

365 ز ماهرک پیروز گردد به جنگ بریزیم خون اندرین جای تنگ

366 سپه را همه دستگیر آوریم مبادا که شمشیر و تیر آوریم

367 فرستاده برگشت و آمد چو باد بروبر سخنهای گو کرد یاد

368 چوطلخند بشنید گفتار گو ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو

369 بفرمود تا پیش او خواندند سزاوار هر جای بنشاندند

370 همه پاسخ گو بدیشان بگفت همه رازها برگشاد از نهفت

371 به لشکر چنین گفت کین جنگ نو به دریا که اندیشه کردست گو

372 چه بینید واین را چه رای آوریم که اندیشه او به جای آوریم

373 اگر بود خواهید با من یکی نپیچید سر را ز داد اندکی

374 اگر جنگ جویم چه دریا چه کوه چو در جنگ لشکر بود هم گروه

375 اگر یار باشید با من به جنگ از آواز روبه نترسد پلنگ

376 هر آنکس که جویند نام بزرگ ز گیتی بیابند کام بزرگ

377 جهانجوی اگر کشته گردد به نام به از زنده دشمن بدو شادکام

378 هر آنکس که درجنگ تندی کند همی از پی سودمندی کند

379 بیابید چندان ز من خواسته پرستنده و اسب آراسته

380 ز کشمیر تا پیش دریای چین به هر شهر برماکنند آفرین

381 ببخشم همه شهرها بر سپاه چوفرمان مرا گردد و تاج و گاه

382 بپاسخ همه مهتران پیش اوی یکایک نهادند برخاک روی

383 که ما نام جوییم و تو شهریار ببینی کنون گردش روزگار

384 ز درگاه طلخند برشد خروش ز لشکر همه کشور آمد بجوش

385 سپه را همه سوی دریا کشید وزان پس سپاه گوآمد پدید

386 برابر فرود آمدند آن دو شاه که بودند با یکدگر کینه خواه

387 بگرد اندرون کنده‌ای ساختند چوشد ژرف آب اندر انداختند

388 دو لشکر برابر کشیدند صف سواران همه بر لب آورده کف

389 بیاراست با میسره میمنه کشیدند نزدیک دریا بنه

390 دو شاه گرانمایه پر درد و کین نهادند برپشت پیلان دو زین

391 به قلب اندرون ساخته جای خویش شده هر یکی لشکر آرای خویش

392 زمین قار شد آسمان شد بنفش ز بس نیزه و پرنیانی درفش

393 هوا شد ز گرد سپاه آبنوس ز نالیدن بوق وآوای کوس

394 تو گفتی که دریا بجوشد همی نهنگ اندرو خون خروشد همی

395 ز زخم تبرزین و گوپال و تیغ ز دریا برآمد یکی تیره میغ

396 چو بر چرخ خورشید دامن کشید چنان شد که کس نیز کس را ندید

397 توگفتی هوا تیغ بارد همی بخاک اندرون لاله کارد همی

398 ز افگنده گیتی بران گونه گشت که کرکس نیارست برسرگذشت

399 گروهی بکنده درون پر ز خون دگر سر بریده فگنده نگون

400 ز دریا همی‌خاست از باد موج سپاه اندر آمد همی فوج فوج

401 همه دشت مغز و جگر بود و دل همه نعل اسبان ز خون پر ز گل

402 نگه کرد طلخند از پشت پیل زمین دید برسان دریای نیل

403 همه باد بر سوی طلخند گشت به راه و به آب آرزومند گشت

404 ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز نه آرام دید و نه راه گریز

405 بران زین زرین بخفت و بمرد همه کشور هند گو راسپرد

406 ببیشی نهادست مردم دو چشم ز کمی بود دل پر از درد وخشم

407 نه آن ماند ای مرد دانا نه این ز گیتی همه شادمانی گزین

408 اگر چند بفزاید از رنج گنج همان گنج گیتی نیرزد به رنج

409 زقلب سپه چون نگه کرد گو ندید آن درفش سپهدار نو

410 سواری فرستاد تا پشت پیل بگردد بجوید همه میل میل

411 ببیند که آن لعل رخشان درفش کزو بود روی سواران بنفش

412 کجاشد که بنشست جوش نبرد مگر چشم من تیره گون شد ز گرد

413 سوار آمد و سر به سر بنگرید درفش سرنامداران ندید

414 همه قلب گه دید پر گفت و گوی سواران کشور همه شاه جوی

415 فرستاده برگشت و آمد چو باد سخنها همه پیش او کرد یاد

416 سپهبد فرود آمد از پشت پیل پیاده همی‌رفت گریان دو میل

417 بیامد چوطلخند را مرده دید دل لشکر از درد پژمرده دید

418 سراپای او سر به سر بنگرید به جایی برو پوست خسته ندید

419 خروشان همه گوشت بازو بکند نشست از برش سوگوار و نژند

420 همی‌گفت زار ای نبرده جوان برفتی پر از درد و خسته روان

421 تو راگردش اختر بد بکشت وگرنه نزد بر تو بادی درشت

422 بپیچید ز آموزگاران سرت تو رفتی ومسکین دل مادرت

423 بخوبی بسی راندم با تو پند نیامد تو را پند من سودمند

424 چو فرزانه گو بد آنجا رسید جهان جوی طلخند را مرده دید

425 برادرش گریان و پر درد گشت خروش سواران بران پهن دشت

426 خروشان بغلتید در پیش گو همی‌گفت زار ای جهان‌دار نو

427 ازان پس بیاراست فرزانه پند بگو گفت کای شهریار بلند

428 ازین زاری و سوگواری چه سود چنین رفت و این بودنی کار بود

429 سپاس از جهان آفرینت یکیست که طلخند بر دست تو کشته نیست

430 همه بودنی گفته بودم به شاه ز کیوان و بهرام و خورشید و ماه

431 که چندان به پیچید برزم این جوان که برخویشتن بر سر آرد زمان

432 کنون کار طلخند چون بادگشت بنادانی و تیزی اندر گذشت

433 سپاهست چندان پر از درد و خشم سراسر همه برتو دارند چشم

434 بیارام و ما را تو آرام ده خرد را به آرام دل کام ده

435 که چون پادشا را ببیند سپاه پر از درد و گریان پیاده به راه

436 بکاهدش نزد سپاه آبروی فرومایه گستاخ گردد بروی

437 به کردار جام گلابست شاه که از گرد یکباره گردد تباه

438 ز دانا خردمند بشنید پند خروشی ز لشکر برآمد بلند

439 که آن لشکر اکنون جدا نیست زین همه آفرین باد بر آن و این

440 همه پاک در زینهار منید وزین بر منش یادگار منید

441 ازان پس چو دانندگان را بخواند به مژگان بسی خون دل برفشاند

442 ز پند آنچ طلخند را داده بود بدیشان بگفت آنچ زو هم شنود

443 یکی تخت تابوت کردش ز عاج ز زر و ز پیروزه و خوب ساج

444 بپوشید رویش به چینی پرند شد آن نامور نامبردار هند

445 بدبق و بقیر و بکافور و مشک سرتنگ تابوت کردند خشک

446 وزان جایگه تیز لشکر براند به راه و به منزل فراوان نماند

447 چو شاهان گزیدند جای نبرد بشد مادر از خواب و آرام و خورد

448 همیشه بره دیدبان داشتی به تلخی همی روز بگذاشتی

449 چوازراه برخاست گرد سپاه نگه کرد بینادل از دیده‌گاه

450 همی دیده‌بان بنگرید از دو میل که بیند مگر تاج طلخند و پیل

451 ز بالا درفش گو آمد پدید همه روی کشور سپه گسترید

452 نیامد پدید از میان سپاه سواری برافگند از دیده‌گاه

453 که لشکر گذر کرد زین روی کوه گو وهرک بودند با او گروه

454 نه طلخند پیدا نه پیل و درفش نه آن نامداران زرینه کفش

455 ز مژگان فروریخت خون مادرش فراوان به دیوار بر زد سرش

456 ازان پس چوآمد به مام آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی

457 جهاندار طلخند بر زین بمرد سرگاه شاهی بگو در سپرد

458 همی جامه زد چاک و رخ را بکند به گنجور گنج آتش اندر فگند

459 به ایوان او شد دمان مادرش به خون اندرون غرقه گشته سرش

460 همه کاخ وتاج بزرگی بسوخت ازان پس بلند آتشی برفروخت

461 که سوزد تن خویش به آیین هند ازان سوگ پیداکند دین هند

462 چو از مادر آگاهی آمد بگو برانگیخت آن بارهٔ تیزرو

463 بیامد ورا تنگ در بر گرفت پر از خون مژه خواهش اندر گرفت

464 بدو گفت کای مهربان گوش دار که ما بیگناهیم زین کارزار

465 نه من کشتم او را نه یاران من نه گردی گمان برد زین انجمن

466 که خود پیش او دم توان زد درشت ورا گردش اختر بد بکشت

467 بدو گفت مادر که ای بدکنش ز چرخ بلند آیدت سرزنش

468 برادر کشی از پی تاج و تخت نخواند تو را نیکدل نیکبخت

469 چنین داد پاسخ که ای مهربان نشاید که برمن شوی بدگمان

470 بیارام تا گردش روزمگاه نمایم تو را کار شاه و سپاه

471 که یارست شد پیش او رزمجوی کرا بود در سر خود این گفت وگوی

472 به دادار کو داد ومهر آفرید شب و روز و گردان سپهر آفرید

473 کزین پس نبیند مرا مهر و گاه نه اسب و نه گرز و نه تخت و کلاه

474 مگر کین سخن آشکارا کنم ز تندی دلت پرمداراکنم

475 که او را بدست کسی بد زمان که مردم رهایی نیابد ازان

476 که یابد به گیتی رهایی ز مرگ وگر جان بپوشد به پولاد ترگ

477 چنان شمع رخشان فرو پژمرد به گیتی کسی یک نفس نشمرد

478 وگر چون نمایم نگردی تو رام به دادار دارنده کوراست کام

479 که پیشت به آتش بر خویش را بسوزم ز بهر بداندیش را

480 چو بشنید مادر سخنهای گو دریغ آمدش برز و بالای گو

481 بدو گفت مادر که بنمای راه که چون مرد بر پیل طلخند شاه

482 مگر بر من این آشکارا شود پر آتش دلم پرمدارا شود

483 پر از در شد گو بایوان خویش جهاندیده فرزانه را خواند پیش

484 بگفت آنچ با مادرش رفته بود ز مادر که برآتش آشفته بود

485 نشستند هر دو بهم رای زن گو و مرد فرزانه بی‌انجمن

486 بدو گفت فرزانه کای نیکخوی نگردد بما راست این آرزوی

487 ز هر سو بخوانیم برنا و پیر کجا نامداری بود تیزویر

488 ز کشمیر وز دنبر و مرغ و مای وزان تیزویران جوینده رای

489 ز دریا و از کنده وزرمگاه بگوییم با مرد جوینده راه

490 سواران بهر سو پراگند گو بجایی که بد موبدی پیشرو

491 سراسر بدرگاه شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند

492 جهاندار بنشست با موبدان بزرگان دانادل و بخردان

493 صفت کرد فرزانه آن رزمگاه که چون رفت پیکار جنگ وسپاه

494 ز دریا و از کنده و آبگیر یکایک بگفتند با تیزویر

495 نخفتند زایشان یکی تیره شب نه بر یکدگر برگشادند لب

496 ز میدان چو برخاست آواز کوس جهاندیدگان خواستند آبنوس

497 یکی تخت کردند از چارسوی دومرد گرانمایه و نیکخوی

498 همانند آن کنده و رزمگاه بروی اندر آورده روی سپاه

499 بران تخت صدخانه کرده نگار صفی کرد او لشکر کارزار

500 پس آنگه دولشکر زساج و زعاج دو شاه سرافراز با پیل وتاج

501 پیاده بدید اندرو با سوار همه کرده آرایش کارزار

502 ز اسبان و پیلان و دستور شاه مبارز که اسب افگند بر سپاه

503 همه کرده پیکر به آیین جنگ یک تیز وجنبان یکی با درنگ

504 بیاراسته شاه قلب سپاه ز یک دست فرزانهٔ نیک‌خواه

505 ابر دست شاه از دو رویه دو پیل ز پیلان شده گرد همرنگ نیل

506 دو اشتر بر پیل کرده به پای نشانده برایشان دو پاکیزه رای

507 به زیر شتر در دو اسب و دو مرد که پرخاش جویند روز نبرد

508 مبارز دو رخ بر دو روی دوصف ز خون جگر بر لب آورده کف

509 پیاده برفتی ز پیش و ز پس کجا بود در جنگ فریادرس

510 چو بگذاشتی تا سر آوردگاه نشستی چو فرزانه بر دست شاه

511 همان نیزه فرزانه یک خانه بیش نرفتی نبودی ازین شاه پیش

512 سه خانه برفتی سرافراز پیل بدیدی همه رزم گه از دو میل

513 سه خانه برفتی شتر همچنان برآورد گه بر دمان و دنان

514 نرفتی کسی پیش رخ کینه‌خواه همی‌تاختی او همه رزمگاه

515 همی‌راند هر یک به میدان خویش برفتن نکردی کسی کم و بیش

516 چو دیدی کسی شاه را در نبرد به آواز گفتی که شاها بگرد

517 ازان پس ببستند بر شاه راه رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه

518 نگه کرد شاه اندران چارسوی سپه دید افگنده چین در بروی

519 ز اسب و ز کنده بر و بسته راه چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه

520 شد از رنج وز تشنگی شاه مات چنین یافت از چرخ گردان برات

521 ز شطرنج طلخند بد آرزوی گوآن شاه آزاده و نیکخوی

522 همی‌کرد مادر ببازی نگاه پر از خون دل از بهر طلخند شاه

523 نشسته شب و روز پر درد وخشم ببازی شطرنج داده دو چشم

524 همه کام و رایش به شطرنج بود ز طلخند جانش پر از رنج بود

525 همیشه همی‌ریخت خونین سرشک بران درد شطرنج بودش پزشک

526 بدین گونه بد تاچمان و چران چنین تا سر آمد بروبر زمان

527 سرآمد کنون برمن این داستان چنان هم که بشنیدم ازباستان

عکس نوشته
کامنت
comment