- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت یک روزی همایی میپرید لشکر محمود هرکورا بدید
2 سر بسر در سایهٔ او تاختند خویش را بر یکدیگر انداختند
3 تا ایاز آمد بر مقصود شد در پناه سایهٔ محمود شد
4 پس دران سایه میان خاک راه هر زمان در سر بگشتی پیش شاه
5 آن یکی گفتش که ای شوریده رای نیست آنجا سایهٔ پرهمای
6 گفت سلطانم همای من بسست سایهٔ او رهنمای من بسست
7 چون بدانستم که کار اینست و بس در دو عالم روزگار اینست و بس
8 سر نپیچم هرگز از درگاه او میروم بی پاو سر در راه او