گفت از سنایی غزنوی حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه 20

سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

گفت بهلول را یکی داهی

1 گفت بهلول را یکی داهی جبه‌ای بُرد بخشمت خواهی

2 گفت خواهم دویست چوب بر او گفت چوبت چه آرزوست بگو

3 گفت زیرا که در سرای غرور راحت از رنج دل نباشد دور

4 از پی آنکه در سرای سپنج هیچ راحت نیافت کس بی‌رنج

5 اندرین منزل فریب و غرور راحت از رنج دل نبینم دور

6 جبّهٔ مرد زهد و سنت اوست زانکه تصحیف جبّه جنّة اوست

7 جبّهٔ بُرد را چه خواهم کرد جبّه‌ای بخش نام او آورد

8 زانکه اندر سرای راحت و رنج از پی نام خود نه از سرِ خنج

9 هرچه گردون به خلق بسپردست نام جمله به نزد من بردست

10 راز این کلبه نفس غمّازست عقل کل گنج‌خانهٔ رازست

11 چه ستانی ز دست آنکس قوت که کند درس علم مات یموت

عکس نوشته
کامنت
comment