- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت کسی خواجه سنایی بمرد مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
2 قالب خاکی به زمین بازداد روح طبیعی به فلک واسپرد
3 ماه وجودش ز غباری برست آب حیاتش به درآمد ز درد
4 پرتو خورشید جدا شد ز تن هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
5 صافی انگور به میخانه رفت چونک اجل خوشه تن را فشرد
6 شد همگی جان مثل آفتاب جان شده را مرده نباید شمرد
7 مغز تو نغزست مگر پوست مرد مغز نمیرد مگرش دوست برد
8 پوست بهل دست در آن مغز زن یا بشنو قصه آن ترک و کرد
9 کرد پی دزدی انبان ترک خرقه بپوشید و سر و مو سترد