گفت از جلال الدین محمد مولوی مثنوی معنوی 23

جلال الدین محمد مولوی

آثار جلال الدین محمد مولوی

جلال الدین محمد مولوی

گفت نه والله بالله العظیم

1 گفت نه والله بالله العظیم مالک الملک و به رحمان و رحیم

2 آن خدایی که فرستاد انبیا نه بحاجت بل بفضل و کبریا

3 آن خداوندی که از خاک ذلیل آفرید او شهسواران جلیل

4 پاکشان کرد از مزاج خاکیان بگذرانید از تک افلاکیان

5 بر گرفت از نار و نور صاف ساخت وانگه او بر جملهٔ انوار تاخت

6 آن سنابرقی که بر ارواح تافت تا که آدم معرفت زان نور یافت

7 آن کز آدم رست و دست شیث چید پس خلیفه‌ش کرد آدم کان بدید

8 نوح از آن گوهر که برخوردار بود در هوای بحر جان دربار بود

9 جان ابراهیم از آن انوار زفت بی حذر در شعله‌های نار رفت

10 چونک اسمعیل در جویش فتاد پیش دشنهٔ آبدارش سر نهاد

11 جان داوود از شعاعش گرم شد آهن اندر دست‌بافش نرم شد

12 چون سلیمان بد وصالش را رضیع دیو گشتش بنده فرمان و مطیع

13 در قضا یعقوب چون بنهاد سر چشم روشن کرد از بوی پسر

14 یوسف مه‌رو چو دید آن آفتاب شد چنان بیدار در تعبیر خواب

15 چون عصا از دست موسی آب خورد ملکت فرعون را یک لقمه کرد

16 نردبانش عیسی مریم چو یافت بر فراز گنبد چارم شتافت

17 چون محمد یافت آن ملک و نعیم قرص مه را کرد او در دم دو نیم

18 چون ابوبکر آیت توفیق شد با چنان شه صاحب و صدیق شد

19 چون عمر شیدای آن معشوق شد حق و باطل را چو دل فاروق شد

20 چونک عثمان آن عیان را عین گشت نور فایض بود و ذی النورین گشت

21 چون ز رویش مرتضی شد درفشان گشت او شیر خدا در مرج جان

22 چون جنید از جند او دید آن مدد خود مقاماتش فزون شد از عدد

23 بایزید اندر مزیدش راه دید نام قطب العارفین از حق شنید

24 چونک کرخی کرخ او را شد حرس شد خلیفهٔ عشق و ربانی نفس

25 پور ادهم مرکب آن سو راند شاد گشت او سلطان سلطانان داد

26 وان شقیق از شق آن راه شگرف گشت او خورشید رای و تیز طرف

27 صد هزاران پادشاهان نهان سر فرازانند زان سوی جهان

28 نامشان از رشک حق پنهان بماند هر گدایی نامشان را بر نخواند

29 حق آن نور و حق نورانیان کاندر آن بحرند همچون ماهیان

30 بحر جان و جان بحر ار گویمش نیست لایق نام نو می‌جویمش

31 حق آن آنی که این و آن ازوست مغزها نسبت بدو باشند پوست

32 که صفات خواجه‌تاش و یار من هست صد چندان که این گفتار من

33 آنچ می‌دانم ز وصف آن ندیم باورت ناید چه گویم ای کریم

34 شاه گفت اکنون از آن خود بگو چند گویی آن این و آن او

35 تو چه داری و چه حاصل کرده‌ای از تک دریا چه در آورده‌ای

36 روز مرگ این حس تو باطل شود نور جان داری که یار دل شود

37 در لحد کین چشم را خاک آگند هست آنچ گور را روشن کند

38 آن زمان که دست و پایت بر درد پر و بالت هست تا جان بر پرد

39 آن زمان کین جان حیوانی نماند جان باقی بایدت بر جا نشاند

40 شرط من جا بالحسن نه کردنست این حسن را سوی حضرت بردنست

41 جوهری داری ز انسان یا خری این عرضها که فنا شد چون بری

42 این عرضهای نماز و روزه را چونک لایبقی زمانین انتفی

43 نقل نتوان کرد مر اعراض را لیک از جوهر برند امراض را

44 تا مبدل گشت جوهر زین عرض چون ز پرهیزی که زایل شد مرض

45 گشت پرهیز عرض جوهر بجهد شد دهان تلخ از پرهیز شهد

46 از زراعت خاکها شد سنبله داروی مو کرد مو را سلسله

47 آن نکاح زن عرض بد شد فنا جوهر فرزند حاصل شد ز ما

48 جفت کردن اسپ و اشتر را عرض جوهر کره بزاییدن غرض

49 هست آن بستان نشاندن هم عرض کشت جوهر گشت بستان نک غرض

50 هم عرض دان کیمیا بردن به کار جوهری زان کیمیا گر شد بیار

51 صیقلی کردن عرض باشد شها زین عرض جوهر همی‌زاید صفا

52 پس مگو که من عملها کرده‌ام دخل آن اعراض را بنما مرم

53 این صفت کردن عرض باشد خمش سایهٔ بز را پی قربان مکش

54 گفت شاها بی قنوط عقل نیست گر تو فرمایی عرض را نقل نیست

55 پادشاها جز که یاس بنده نیست گر عرض کان رفت باز آینده نیست

56 گر نبودی مر عرض را نقل و حشر فعل بودی باطل و اقوال فشر

57 این عرضها نقل شد لونی دگر حشر هر فانی بود کونی دگر

58 نقل هر چیزی بود هم لایقش لایق گله بود هم سایقش

59 وقت محشر هر عرض را صورتیست صورت هر یک عرض را نوبتیست

60 بنگر اندر خود نه تو بودی عرض جنبش جفتی و جفتی با غرض

61 بنگر اندر خانه و کاشانه‌ها در مهندس بود چون افسانه‌ها

62 آن فلان خانه که ما دیدیم خوش بود موزون صفه و سقف و درش

63 از مهندس آن عرض و اندیشه‌ها آلت آورد و ستون از بیشه‌ها

64 چیست اصل و مایهٔ هر پیشه‌ای جز خیال و جز عرض و اندیشه‌ای

65 جمله اجزای جهان را بی غرض در نگر حاصل نشد جز از عرض

66 اول فکر آخر آمد در عمل بنیت عالم چنان دان در ازل

67 میوه‌ها در فکر دل اول بود در عمل ظاهر بخر می‌شود

68 چون عمل کردی شجر بنشاندی اندر آخر حرف اول خواندی

69 گرچه شاخ و برگ و بیخش اولست آن همه از بهر میوه مرسلست

70 پس سری که مغز آن افلاک بود اندر آخر خواجهٔ لولاک بود

71 نقل اعراضست این بحث و مقال نقل اعراضست این شیر و شگال

72 جمله عالم خود عرض بودند تا اندرین معنی بیامد هل اتی

73 این عرضها از چه زاید از صور وین صور هم از چه زاید از فکر

74 این جهان یک فکرتست از عقل کل عقل چون شاهست و صورتها رسل

75 عالم اول جهان امتحان عالم ثانی جزای این و آن

76 چاکرت شاها جنایت می‌کند آن عرض زنجیر و زندان می‌شود

77 بنده‌ات چون خدمت شایسته کرد آن عرض نی خلعتی شد در نبرد

78 این عرض با جوهر آن بیضست و طیر این از آن و آن ازین زاید بسیر

79 گفت شاهنشه چنین گیر المراد این عرضهای تو یک جوهر نزاد

80 گفت مخفی داشتست آن را خرد تا بود غیب این جهان نیک و بد

81 زانک گر پیدا شدی اشکال فکر کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر

82 پس عیان بودی نه غیب ای شاه این نقش دین و کفر بودی بر جبین

83 کی درین عالم بت و بتگر بدی چون کسی را زهره تسخر بدی

84 پس قیامت بودی این دنیای ما در قیامت کی کند جرم و خطا

85 گفت شه پوشید حق پاداش بد لیک از عامه نه از خاصان خود

86 گر به دامی افکنم من یک امیر از امیران خفیه دارم نه از وزیر

87 حق به من بنمود پس پاداش کار وز صورهای عملها صد هزار

88 تو نشانی ده که من دانم تمام ماه را بر من نمی‌پوشد غمام

89 گفت پس از گفت من مقصود چیست چون تو می‌دانی که آنچ بود چیست

90 گفت شه حکمت در اظهار جهان آنک دانسته برون آید عیان

91 آنچ می‌دانست تا پیدا نکرد بر جهان ننهاد رنج طلق و درد

92 یک زمان بی کار نتوانی نشست تا بدی یا نیکیی از تو نجست

93 این تقاضاهای کار از بهر آن شد موکل تا شود سرت عیان

94 پس کلابهٔ تن کجا ساکن شود چون سر رشتهٔ ضمیرش می‌کشد

95 تاسهٔ تو شد نشان آن کشش بر تو بی کاری بود چون جان‌کنش

96 این جهان و آن جهان زاید ابد هر سبب مادر اثر از وی ولد

97 چون اثر زایید آن هم شد سبب تا بزاید او اثرهای عجب

98 این سببها نسل بر نسلست لیک دیده‌ای باید منور نیک نیک

99 شاه با او در سخن اینجا رسید یا بدید از وی نشانی یا ندید

100 گر بدید آن شاه جویا دور نیست لیک ما را ذکر آن دستور نیست

101 چون ز گرمابه بیامد آن غلام سوی خویشش خواند آن شاه و همام

102 گفت صحا لک نعیم دائم بس لطیفی و ظریف و خوب‌رو

103 ای دریغا گر نبودی در تو آن که همی‌گوید برای تو فلان

104 شاد گشتی هر که رویت دیدیی دیدنت ملک جهان ارزیدیی

105 گفت رمزی زان بگو ای پادشاه کز برای من بگفت آن دین‌تباه

106 گفت اول وصف دوروییت کرد کاشکارا تو دوایی خفیه درد

107 خبث یارش را چو از شه گوش کرد در زمان دریای خشمش جوش کرد

108 کف برآورد آن غلام و سرخ گشت تا که موج هجو او از حد گذشت

109 کو ز اول دم که با من یار بود همچو سگ در قحط بس گه‌خوار بود

110 چون دمادم کرد هجوش چون جرس دست بر لب زد شهنشاهش که بس

111 گفت دانستم ترا از وی بدان از تو جان گنده‌ست و از یارت دهان

112 پس نشین ای گنده‌جان از دور تو تا امیر او باشد و مامور تو

113 در حدیث آمد که تسبیح از ریا همچو سبزهٔ گولخن دان ای کیا

114 پس بدان که صورت خوب و نکو با خصال بد نیرزد یک تسو

115 ور بود صورت حقیر و ناپذیر چون بود خلقش نکو در پاش میر

116 صورت ظاهر فنا گردد بدان عالم معنی بماند جاودان

117 چند بازی عشق با نقش سبو بگذر از نقش سبو رو آب جو

118 صورتش دیدی ز معنی غافلی از صدف دری گزین گر عاقلی

119 این صدفهای قوالب در جهان گرچه جمله زنده‌اند از بحر جان

120 لیک اندر هر صدف نبود گهر چشم بگشا در دل هر یک نگر

121 کان چه دارد وین چه دارد می‌گزین زانک کم‌یابست آن در ثمین

122 گر به صورت می‌روی کوهی به شکل در بزرگی هست صد چندان که لعل

123 هم به صورت دست و پا و پشم تو هست صد چندان که نقش چشم تو

124 لیک پوشیده نباشد بر تو این کز همه اعضا دو چشم آمد گزین

125 از یک اندیشه که آید در درون صد جهان گردد به یک دم سرنگون

126 جسم سلطان گر به صورت یک بود صد هزاران لشکرش در پی دود

127 باز شکل و صورت شاه صفی هست محکوم یکی فکر خفی

128 خلق بی‌پایان ز یک اندیشه بین گشته چون سیلی روانه بر زمین

129 هست آن اندیشه پیش خلق خرد لیک چون سیلی جهان را خورد و برد

130 پس چو می‌بینی که از اندیشه‌ای قایمست اندر جهان هر پیشه‌ای

131 خانه‌ها و قصرها و شهرها کوهها و دشتها و نهرها

132 هم زمین و بحر و هم مهر و فلک زنده از وی همچو کز دریا سمک

133 پس چرا از ابلهی پیش تو کور تن سلیمانست و اندیشه چو مور

134 می‌نماید پیش چشمت که بزرگ هست اندیشه چو موش و کوه گرگ

135 عالم اندر چشم تو هول و عظیم ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم

136 وز جهان فکرتی ای کم ز خر ایمن و غافل چو سنگ بی‌خبر

137 زانک نقشی وز خرد بی‌بهره‌ای آدمی خو نیستی خرکره‌ای

138 سایه را تو شخص می‌بینی ز جهل شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل

139 باش تا روزی که آن فکر و خیال بر گشاید بی‌حجابی پر و بال

140 کوهها بینی شده چون پشم نرم نیست گشته این زمین سرد و گرم

141 نه سما بینی نه اختر نه وجود جز خدای واحد حی ودود

142 یک فسانه راست آمد یا دروغ تا دهد مر راستیها را فروغ

عکس نوشته
کامنت
comment