همی گفت شاه سواران منم از عیوقی ورقه و گلشاه 11

همی گفت شاه سواران منم

1 همی گفت شاه سواران منم سرور دل نامداران منم

2 گه جنگ ثعبان پر دل منم گه صلح خورشید رخشان منم

3 گه بزم مهتاب مجلس منم گه رزم سالار میدان منم

4 گه دوستی ابر رحمت منم گه دشمنی شیر غران منم

5 بجای جفا زهر قاتل منم بگاه وفا تازه ریحان منم

6 بگفت این و در گرد میدان بگشت زمین را بسم فرس در نوشت

7 ز رخشنده تیغ آتشی برفروخت کی از تف آن پشت ماهی بسوخت

8 بگفت ای دلیران و گردان رزم سران و شجاعان و مردان رزم

9 کی جوید همی حمیت و نام و ننگ که آید همی سوی میدان جنگ

10 هر آنکس کی سیر آمد از جان خویش زمن جست بایدش درمان خویش

11 چو روباه از جان خود گشت سیر کندش آرزو جنگ و پیکار شیر

12 الا سوی پرخاش پویید، هین! ز کین جوی خود کینه جویید،‌هین!

13 سواری برون زد ستور از مصاف بدل سد آهن به تن کوه قاف

14 به کف در یکی تیغ رخشان چو برق در آهن نهان از قدم تا به فرق

15 چو دو ببر آشفته بر یک دگر نشستند هر دو ز کین جگر

16 شد اندر مینشان زمانی درنگ که بودند هر دو دلیران جنگ

17 ربیع ابن عدنان به حمله برش درآمد یکی تیغ زد بر سرش

18 سر تیغ آن شه سواری گزین درآمد به فرق و فرو شد بزین

19 بدو نیمه بفگند اندر مصاف همی کرد بر گرد میدان طواف

20 همی گفت سوزنده آتش منم ربیع ابن عدنان سرکش منم

21 بگفت این و در گرد میدان بگشت زمین را بسم فرس در نوشت

22 بیایید تا رزم سازی کنیم زمانی به شمشیر بازی کنیم

23 یکی مرد خواهم کی آید برم شجاعی کجا باشد اندر خورم

24 سواری دگر اسب زد در نبرد صف آشوب و گردن کش و شیرمرد

25 یکی نیزه در دست پیچان چو مار که جز با دل و جان نکردی شمار

26 به کردار برق اندر آمد به خشم چو دو کوکب آتشین کرده چشم

27 بگشت این بر آن تیز و آن هم برین گه این حمله بر دو گه آن جست کین

28 ربیع ابن عدنان چو برق بهار یکی تیغ زد بر میان سوار

29 بهٔک زخم شمشیر گردش دو نیم بیفزود اندر دل خلق بیم

30 ربیع ابن عدنان بلهو و طرب همی گفت او، کی سوار عرب

31 کجایند گردان لشکر شکن که ناید همی هیچ کس پیش من

32 چه خواهید می زین فرومایگان کجا خسته گردید می رایگان

33 بر من چو کردم نشاط نبرد نخواهم کی آید مگر مرد مرد

34 یکی سروری دیگر آمد به جنگ نکرد ایچ بر کینه جستن درنگ

35 هنوز اوز ره نارسیده برش بهٔک زخم بگسست از تن سرش

36 سواران و گردان آهن جگر همی آمدند از پس یک دگر

37 هر آن کس کی آمد همی کشته شد میان صف از کشته پر پشته شد

38 چهل مرد از آن نامداران بکشت که از کس گه کینه ننمود پشت

39 دگر کس نیامد سوی جنگ اوی چو دیدند در جنگ آهنگ اوی

40 به جان دلیران درآمد نهیب از آن تیر و شمشیر و عالی رکیب

41 چو گردان ز جنگش کشیدند دست ربیع صف آشوب چون پیل مست

42 بغرید، گفتی دمان اژدهاست، سران بنی شیبه گفتا کجاست

43 نخواهم به جز میر کآید برم که من میر و سالار این کشورم

44 چه خیزد مر ازین چنین گم رهان کی می کشته گردند چون ابلهان

45 مرا میر باید که هستم امیر نخواهم ازین بد دلان حقیر

46 کجا ورقه آن عاشق تیره رای؟ کجا بابکش؟ گو به جنگ من آی!

47 نخواهم پدر را کی میراست و پیر نیاید ز پیران هنر جای گیر

48 نخواهم به جز ورقه را هم نبرد کی امروز پیدا شود مرد مرد

49 جوانم من و نیز هست او جوان جوان را بکین بیش باشد توان

50 بگویید تا پیشم آید کنون سوی جنگ مردان گراید کنون

51 کی تا عاشقی از دلش کم کنم به مرگش دل خویش بی غم کنم

52 کجا هست گلشاه بیزار اوی به جز من کسی نیست سالار اوی

53 نخواهم که بیند کسی روی اوی به جز من نباشد کسی شوی اوی

54 گزیدم من او را، مرا او گزید سزا را سزا رفت، چونین سزید

55 کنون ورقه گر بستهٔ مهر اوست نباید،‌ کی نه در خور چهره اوست

56 به جنگ من آید گرش حمیت است که در جنگ هم رنج و هم راحتست

57 چو بشنید ورقه از او این سخن ببد بر دلش نو غمان کهن

58 به آب وفا روی هجران بشست بجست او ز جا، کین جانان بجست

59 به جانش بر از مهر طاقت نماند ز دیده به رخ اشک خونین براند

60 ز جای اندرون همچو آتش بجست زبان بر گشاد و میان را ببست

61 نشست از بر بارهٔ رزمجوی به کینه نهاد او سوی رزم روی

62 چوزی معرکه کرد رای، ای شگفت! پدر جست، ‌دست و عنانش گرفت

63 بگفتش ترا نیست هنگام جنگ زمانی ترا کرد باید درنگ

64 کی من هم کنون زو رهانم ترا به کام دل خود رسانم ترا

65 بگفت این و بر بارهٔ بادپای نشست آن سواری مبارز ز پای

66 برون زد فرس از میان مصاف حمایل یکی تیغ تارک شکاف

67 به نیزه بگردید چون شیر نر بگرد ربیع آن شه کینه ور

68 بگفت آن شه وشهسوار عرب شجاع جهان افتخار عرب:

69 الای ای ربیع ابن عدنان بیای به کینه بپوی و به مردی گرای

70 کی ناگه سوی مرگ بشتافتی اگر مر مرا خواستی، یافتی!

71 چو مر مار را عمر آید بسر بخواباندش مرگ بر ره گدر

72 نجوید نبرد مرا آن کسی که خواهد بدش زندگانی بس

73 همام جهان دیدهٔ گوژپشت ز حمیت یکی حمله بردش درشت

74 ربیع ابن عدنان بدو بنگرید دو تا گشته پیری جهان دیده دید

75 رخی چون گل سرخ و مویی سپید بسر بر خزی سبز، چون سبز بید

76 یکی نیزه چون ما را رقم به دست که آتش همی از سنانش بجست

77 ابا این همه ضعف و پیری که بود همی فر و زور جوانی نمود

78 ربیع ابن عدنان چو او را بدید یکی نعره ای از جگر برکشید

79 بگفت ای جهن دیدهٔ سال خورد گذشته بسی بر سرت گرم و سرد

80 ترا چه گه جنگ و کین جستن است که گیتی به مرگ تو آبستن است

81 بگو ای خرف گشته تو کیستی وزین آمدن بر پی چیستی؟

82 ترا چون کشم من؟ که خود کشته ای! تو خود نامهٔ عمر بنوشته ای!

83 مرا زان جوانان مردان مرد همی خنده آمد به گاه نبرد

84 چگونه کنم با تو من رای جنگ؟ کند شیر آهنگ روباه لنگ؟

85 تو بر گرد تا دیگران آید برم کی من چون برویت همی بنگرم

86 ترا باد شمشیر من بس بود عقاب دژم کی چو کرکس بود؟

87 چوزو بابک ورقه چونین شنید زحمیت یکی نعره ای برکشید

88 بدو گفت: ای ناکس و بی ادب کی باشی تو اندر میان عرب

89 که چونین سخن گفت یاری مرا تو با خود برابر نداری مرا؟

90 به غمری همی قصد جیحون کنی! به پیری مرا سرزنش چون کنی؟

91 به تن پیرم ای سگ، ولیکن به زور بدرم جهان گاه آشوب و شور

92 چو بر کینه جستن ببندم میان نیندیشم از چون تو سیصد جوان

93 ز پیری به من بر نیاید شکست مرا چون تو صد بنده بودست و هست

94 فزون زین لباس جفا را مپوش چه بیهوده گویی؟ به پیکار کوش!

95 بجز پیری از من چه آمد گناه؟ تو از لنگ اشتر لگدراست خواه

96 بگفت این و چون تندر از تیره ابر بغرید وز دل بپالود صبر

97 چو دود و چو آتش درآمیختند به شمشیر و نیزه برآویختند

98 به نیزه همی دیده بردوختند به تیغ بلا آتش افروختند

99 برآمد یکی تیره گرد از نبرد کی پر گرد شد گنبد لاژورد

100 یکی داشت نیره، یکی داشت تیغ نبد ضربت از یک دگرشان دریغ

101 بگشتند ازین حال پیر و جوان بسی طعنه شد باطل اندر میان

102 نه این گشت چیرو نه آن گشت چین نه از کینه جستن یکی گشت سیر

103 همام آنک با هوش و تبدیر بود هم آخر جهاندیده و پیر بود

104 حصاری کی دیوار او شد کهن نباشد مر آن را بسی اصل و بن

105 چو بسیار گشت این بر آن آن برین همام دل آور در آمد بکین

106 عنان تکاور به مرکب سپرد به نیزه نمودش یکی دست برد

107 بزد نیزه ای بر کمرگاه اوی بدان تا کند زو تهی گاه اوی

108 ربیع ابن عدنان چو شیر دژم بزد تیغ و آن نیزه کردش قلم

109 بگفت: ای کهن گشته پیر نژند یلان عرب نیزه چونین زنند؟

110 هم اکنون شجاعت بیاموزمت به تیر بلا دیده بر دوزمت

111 بگفت این و از کین دل حمله کرد بیاورد شمشیر تیز از نبرد

112 یکی ضربتی زد شگفتی عظیم که کردش بهٔک ضربت او را دو نیم

113 چو پیر جهاندیده شد سرنگون همی گشت از آن زخم در خاک و خون

114 ز قوم بنی شیبه بر شد خروش دل سرکشان اندر آمد به جوش

115 فشاندند بر سر همه تیره خاک ببر در همه جامه کردند چاک

116 گسست از تن ورقه آرام و هوش تنش نال گون شد دلش نیل پوش

117 ز سستی نجنبید رگ در تنش به خون در شده غرق پیراهنش

118 چو با زی هش آمد دگر ره ز پای بیفتاد و ببرید از و هوش و رای

119 سدره گشت بی هوش و آمد بهوش برآورد بار چهارم خروش

120 بگفتا: کی یکبارگی سوختم دل و دیدهٔ ناز بردوختم

121 مرا خود دل از عاشقی خسته بود به هجران جانان در و بسته بود

122 دل خسته ام باز شد خسته تر به تیمار هجران در و بسته تر

123 بد از هجر بر پای من پای بند به مرگ پدر گشت جانم نژند

124 به عشق اندرون صبر کردن رواست به مرگ پدر صبر کردن خطاست

125 بدارای و نیروده دادگر به پیغمبر آن فخر و زین بشر

126 اگر باز گردم ازین جایگاه مگر خواسته کینه از کینه خواه

127 بگفت این و جستش چو شیری ز جای به خنگ تکاور درآورد پای

128 بپوشید خفتان و از بر زره میان بسته وز دل گشاده گره

129 ببر در یکی تیغ مرد آزمای به کف در یکی نیزهٔ جان ربای

130 بدین سان همی رفت فرخ پسر جگر خسته تا نزد کشته پدر

131 نگوسار خود را برو برفگند همی کرد نوحه به بانگ بلند

132 گرفت او سر بابک از خون و خاک همی کرد رخسارش از خاک پاک

133 نهاده ز مهر دلش بر کنار دو دیده ز غم کرده بد سیل بار

134 بمالید بر روی او روی خویش رخ از هجروز در دل کرده ریش

135 زمین را ز خون آبه گل زار کرد جهان را پر از نالهٔ زار کرد

136 بدل در در درد و غم باز کرد از اندهٔکی شعر آغاز کرد

عکس نوشته
کامنت
comment