1 بدو گفت کای پیر زنار بند قلم باشد آن بردر هوشمند
2 سواره به انگشت،پویان به سر همی ریزد از وی سراسر گهر
3 به پیری سرشتی و آنگه بجوی نماند تو این داستان را بگوی
4 از این بهترت هست چیزی بیار ترا هست میدان بدین سان چهار
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 سوی پهلوان آمد این آگهی که شدتخت ازآن ماه گلرخ تهی
2 سراسرچوگفتند باپهلوان بنالیدهرکس به دردروان
1 به یاد آمد و پیر دیرینه گفت که سریست کین را نیارم نهفت
2 نخستین چنان دان که اشیا نه بود شب وروز واین شیب و بالا نه بود
1 در این بود دستور کید بزرگ که آمد فرستاده همچو گرگ
2 زنزدیک طهمور اروند شاه سخن ها بسی گفت زان بارگاه
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به