گفت من نیکخواه ایشانم از سلطان ولد ولدنامه 51

سلطان ولد

آثار سلطان ولد

سلطان ولد

گفت من نیکخواه ایشانم

1 گفت من نیکخواه ایشانم مهربان با همه چو خویشانم

2 این سزای من است و کردارم عوض گل خلند چون خارم

3 وای بر قوم اگر کنم نفرین همه را مال و سررود هم دین

4 راستین شیخ همچو سر باشد غیر او قالب بشر باشد

5 زنده بیسر کسی کجا ماند پای بی سر ره از کجا داند

6 دست و پائی که شد جدا از تن گرچه جنبد ولی ندارد فن

7 جنبش از وی رود شود ساکن عضو مرده یقین بود ساکن

8 خلق بیدین بدان جدازسراند نقششان چون بشر ولیک خراند

9 زندگیشان دراز خود نکشد ملک الموت جمله را بکشد

10 سر بریده اگر شود جنبان تو در آن حال ساکنش میدان

11 زانکه هر جنبشی که بیمدد است زود ساکن شود چو بیصدد است

12 وقت جنبش ورا تو ساکن بین هرچه مقدور گشت کائن بین

13 اهل دل را حیاتشان باقیست جانشان هم شراب و هم ساقیست

14 مرگ ایشان چو نقل از خانه است رفتن از جان بسوی جانانه است

15 صدر جنت شده است جای همه حق در آن گشته کدخدای همه

16 مدتی بود خانه شان دنیا مرگشان باز برد در عقبی

17 اینچنین مرگ را مگوی تو مرگ بلکه گو بینوا رسید ببرگ

18 خشمگین شد از آن گروه لئیم گشت واقف ز راز شیخ علیم

19 هر دو با هم ز قوم گردیدند صحبت جمله را چو گ ردیدند

20 ره ندادند دیگر ایشان را آن لئیمان کور بیجان را

21 مدتی چون بر این حدیث گذشت جمله را خشک گشت روضه و کشت

22 مدد از حق بدو بریده شد آن لاجرم بر نرست در بستان

23 همه گشتند سرد از آن گرمی رویشان سخت شد ز بیشرمی

24 معرفتشان نماند و بسته شدند همگان دلفکار و خسته شدند

25 روزشان گشت همچو شب تاریک گردن جمله شد ز غم باریک

26 روزها شیخ را نمیدیدند همه شب خواب بد همیدیدند

27 آخر کار جمله دانستند همچو ماتم زده بهم شستند

28 هر یکی دست خود همیخائید از دلش غصه ها همیزائید

29 گفته با هم اگر چنین ماند چه شود حال ما خدا داند

30 پیش از آنکه رویم جمله ز دست چاره سازیم تا رهیم ز شست

31 سوی ایشان رویم توبه کنان وصل جوئیم تا رود هجران

32 همه جمع آمدند بر در او مینهادند بر زمین سرو رو

33

عکس نوشته
کامنت
comment