1 سخن گفته دگر باز نیاید به دهن اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد
2 تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن که چرا گفتم و اندیشهٔ باطل باشد
1 گناه کردن پنهان به از عبادت فاش اگر خدای پرستی هواپرست مباش
2 به عین عجب و تکبر نگه به خلق مکن که دوستان خدا ممکناند در اوباش
1 عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شب خیز بود
2 شبی دید جایی که دزدی کمند بپیچید و بر طرف بامی فکند
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم