جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

جلال الدین محمد مولوی(مولانا)
جلال الدین محمد مولوی(مولانا)

گفت از جلال الدین محمد مولوی(مولانا) مثنوی معنوی 21

مثنوی معنوی 21 ام از 6329 دفتر پنجم

گفت درویشی به درویشی که تو

🌙 حالت شب
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17
  • 18
  • 19
  • 20
  • 21
  • 22
  • 23
  • 24
  • 25
  • 26
  • 27
  • 28
  • 29
  • 30
  • 31
  • 32
  • 33
  • 34
  • 35
  • 36
  • 37
  • 38
  • 39

1 گفت درویشی به درویشی که تو چون بدیدی حضرت حق را بگو

2 گفت بی‌چون دیدم اما بهر قال بازگویم مختصر آن را مثال

3 دیدمش سوی چپ او آذری سوی دست راست جوی کوثری

4 سوی چپش بس جهان‌سوز آتشی سوی دست راستش جوی خوشی

5 سوی آن آتش گروهی برده دست بهر آن کوثر گروهی شاد و مست

6 لیک لعب بازگونه بود سخت پیش پای هر شقی و نیکبخت

7 هر که در آتش همی رفت و شرر از میان آب بر می‌کرد سر

8 هر که سوی آب می‌رفت از میان او در آتش یافت می‌شد در زمان

9 هر که سوی راست شد و آب زلال سر ز آتش بر زد از سوی شمال

10 وانک شد سوی شمال آتشین سر برون می‌کرد از سوی یمین

11 کم کسی بر سر این مضمر زدی لاجرم کم کس در آن آتش شدی

12 جز کسی که بر سرش اقبال ریخت کو رها کرد آب و در آتش گریخت

13 کرده ذوق نقد را معبود خلق لاجرم زین لعب مغبون بود خلق

14 جوق‌جوق و صف‌صف از حرص و شتاب محترز ز آتش گریزان سوی آب

15 لاجرم ز آتش برآوردند سر اعتبارالاعتبار ای بی‌خبر

16 بانگ می‌زد آتش ای گیجان گول من نیم آتش منم چشمهٔ قبول

17 چشم‌بندی کرده‌اند ای بی‌نظر در من آی و هیچ مگریز از شرر

18 ای خلیل اینجا شرار و دود نیست جز که سحر و خدعهٔ نمرود نیست

19 چون خلیل حق اگر فرزانه‌ای آتش آب تست و تو پروانه‌ای

20 جان پروانه همی‌دارد ندا کای دریغا صد هزارم پر بدی

21 تا همی سوزید ز آتش بی‌امان کوری چشم و دل نامحرمان

22 بر من آرد رحم جاهل از خری من برو رحم آرم از بینش‌وری

23 خاصه این آتش که جان آبهاست کار پروانه به عکس کار ماست

24 او ببیند نور و در ناری رود دل ببیند نار و در نوری شود

25 این چنین لعب آمد از رب جلیل تا ببینی کیست از آل خلیل

26 آتشی را شکل آبی داده‌اند واندر آتش چشمه‌ای بگشاده‌اند

27 ساحری صحن برنجی را به فن صحن پر کرمی کند در انجمن

28 خانه را او پر ز کزدمها نمود از دم سحر و خود آن کزدم نبود

29 چونک جادو می‌نماید صد چنین چون بود دستان جادوآفرین

30 لاجرم از سحر یزدان قرن قرن اندر افتادند چون زن زیر پهن

31 ساحرانشان بنده بودند و غلام اندر افتادند چون صعوه به دام

32 هین بخوان قرآن ببین سحر حلال سرنگونی مکرهای کالجبال

33 من نیم فرعون کایم سوی نیل سوی آتش می‌روم من چون خلیل

34 نیست آتش هست آن ماء معین وآن دگر از مکر آب آتشین

35 پس نکو گفت آن رسول خوش‌جواز ذره‌ای عقلت به از صوم و نماز

36 زانک عقلت جوهرست این دو عرض این دو در تکمیل آن شد مفترض

37 تا جلا باشد مر آن آیینه را که صفا آید ز طاعت سینه را

38 لیک گر آیینه از بن فاسدست صیقل او را دیر باز آرد به دست

39 وان گزین آیینه که خوش مغرس است اندکی صیقل گری آن را بس است

عکس نوشته
کامنت

سوالات متداول درباره شعر گفت درویشی به درویشی که تو

شاعر شعر گفت درویشی به درویشی که تو چه کسی است ؟

شاعر شعر گفت درویشی به درویشی که تو جلال الدین محمد مولوی(مولانا) می باشد.

شعر گفت درویشی به درویشی که تو در چه دوره‌ای سروده شده است؟

این شعر در قرن 7 سروده شده است.

قالب شعر گفت درویشی به درویشی که تو چیست ؟

قالب شعر گفت درویشی به درویشی که تو مثنوی معنوی است

مضمون اصلی شعر گفت درویشی به درویشی که تو چیست؟

این شعر در دسته‌بندی شعر شاد, شعر فارسی, شعر کوتاه, عارفانه, عاشقانه, می‌نوشی قرار دارد و مضمون اصلی آن شعر شاد, شعر فارسی, شعر کوتاه, عارفانه, عاشقانه, می‌نوشی است.